میدونی عزیزم اینکه چی باعث شد من بخوام برات بنویسم از اونجا شروع شد که رد پا تو توی همه تصمیمات زندگی دیدم.. می دونی من بارها پدر و مادرم رو بابت تصمیماتی که گرفتن سرزنش کردم.. شاید این نوشته ها رو واسه این می نویسم که یه روزی تو منو محکوم نکنی و من حرفی داشته باشم که بهت بگم.. از این روزهای خودم.. از اینکه چرا یه تصمیماتی رو گرفتم..
تا کجا برات گفتم؟ تا پدر بزرگ پدرم؟ آره ؟ اره...
پدر بزرگ پدر نقشش تا اونجا تو زندگی ما ادامه داره که ۵ تا دختر داشته و ۴ تا پسر . پدر بزرگ من از آخر سومی بوده.. پدرش هم کلی ملک و مال از خودش به جا می ذاره .. اما زود می میره.. زود در این حد که فقط ۲ تا دختر بزرگه رو شوهر میده.. پسر بزرگه می ره یه شهر دیگه و همونجا زن میگیره. پسر دومی میشه قمار باز و کل دار و ندار باباشو تو قمار از دست میده می مونه پدر بزرگ من که پسر سومی بوده میره کار می کنه و خواهر ها رو سر و سامون میده و داداش کوچیکه رو میفرسته دانشگاه..
اینجا یه نکته دیگه مهم توی زندگی تو و من معلوم میشه.. ژن مسئولیت پذیری بیش از حد که از پدر بزرگ من بهمون رسیده..
ماجرای فامیل بابا رو تا همین جا نگه دار تا بریم مادر بزرگ ها و اون یکی پدر بزرگ منو پیدا کنیم..
عاشقتم کوچولوی مامان...