ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

آرمایش عدم اعتیاد

بچه که بودیم... نه بهتره از مامانم شروع کنم.. مامان من یه خانم معرکه و بسیار مودبه، در این حد که بدترین فحشش کثافت بی پدر مادره .. یعنی اگه دیگه یکی به سر حد جنون عصبانیش کنه این فحشش رو میشنوه.. که من تا حالا 3-4 بار شنیدم که به کسی گفته.. در کل


از نظر تنبیه هم یه سری تنبیه داشت که بیشتر میشه گفت تهدید بودن. من که شخصا یادم نمی اومد تنبیه شده باشم.. هر چند گاهی خیلی هم بچه های با ادبی نبودیم ما( من و 3 تا برادر ها)

این تنبیه ها  و تهدید ها هم درجه داشت.. عموماً از نمی ذارم بازی کنی و تلویزیون ببینی شروع میشد و به " به باباتون می گم" ختم میشد.. اما.. اما یه تهدید دیگه داشت که دیگه ترس مثل سگ ما از بابام هم جواب نمی داد اون و به کار می برد و اون هم این جمله بود..." بدون شلوار می فرستمتون تو کوچه در رو هم روتون باز نمی کنم"


این تهدید آخری باعث شده تا الان که من در سن 30 سال و چند ماهگی قرار دارم یکی از بزرگترین کا بوس های شبانه ام این باشه که شلوار ندارم و توی خیابون موندم.. و وحشت دارم کسی منو اونجوری ببینه.. از اون بدتر وقتیه که توی خواب می رم توی خونه ای که حموم و توالتش در ندارن.. یعنی روانی میشم تو این حالت..


امروز باید می رفتم واسه شغل جدید آزمایش عدم اعتیاد می دادم، آخرین باری که آزمایش دادم بر میگرده به آزمایش ازدواجمون که از قضا توی همین آزمایشگاهی بود که صبحی رفتم.. اون دفعه آقایون ناظر داشتن.. اما خانمها رو فقط بازرسی بدنی می کردن که چیزی نبرن داخل دسشویی..


اما فکر کنم جواب نداده.. چون امروز که رفتم دیدم نمی ذارن برم داخل می گن مسئولش نیست.. یه نیم ساعتی نشستیم.. دیدم یه خانم 40-50 ساله چاق اومد.. نشست.. یکی یکی صدامون می کرد که بریم نمونه بدیم.. دیدم هر کی می اومد رنگش پریده بود.. تا اینکه نوبت خودم رسید..

اون توالتی که 30 سال خوابش و می دیدم همینجا بود.. یه توالت که در نداشت و یه خانم 40-50 ساله چاق هم نشسته بود روبروت..


بدترین حس عمرم رو تجربه کردم.. هنوزم حس می کنم خیلی بهم توهین شده.. حس می کنم متنفرم از اینکه اینجا زندگی می کنم.. حس می کنم انگشت نگاری توی فرودگاههای خارج خیلی کار شیک تریه ..

حیف که استعفا مو دادم. و مجبورم پروسه استخدام و ادامه بدم. اگه نه یه مشت می زدم توی دهن اون خانم چاق که از اول تا آخرش چشم از من بر نداشت..


از سر تا تهشون متنفرم....

شوهر یه خواهر بزرگتر داره که از روز اول مامانش به من اعلام کرد ایشون هم مادر شوهر دومت هستن.. به همین رکی ... این جمله حاوی این پیام بود که حتی اگه من هم کپه مرگم رو بذارم یه نایب بر حق به جای خودم گذاشتم تا شما رو دعوا بندازه و نذاره مثل آدم زندگی کنید..


چند ماهی هست که مادر شوهر محترم متوجه شده که زورش به من نمی رسه چون هر کار ی می کنه که من عصبانی بشم و صدام در بیاد تا این فرصت رو بهش بدم که اونم خودشو تخلیه روحی کنه ؛ من واکنشی نشون نمی دم.

به همین علت چند وقتیه که داره امور رو دختر بزرگش تنفیذ می کنه. از جمله اینکه بیشتر روز های تعطیل ما با زنگ تلفن ایشون بیدار میشیم. و اصولا باید اگه آب دستمون ه بذاریم زمین و به مکانی که ایشون برنامه ریزی کردن بریم..


چند بار گذشته که این اتفاق افتاد مقارن شد با روز پدر و روز مادر و این ماجرا ها.. و من چیزی نگفتم..

اما.. اما.. دیروز صبح دوباره زنگ زد که پاشید بیاید خونه مامان اینا.. از اون اصرار  و از شوهر هم انکار.. چون از روز قبل کلی برنامه ریزی کرده بودیم.  خلاصه از اونجایی که شوهر کلا نه تو دهنش نمی چرخه، گفت حالا ببینم چی میشه. یعنی چی؟ یعنی اینکه من که نمی تونم نه بگم. کار هم داریم.. اما بذار من از همسر محترم هم استعلام کنم. اگه اون گفت نه دیگه خودتون می دونید با اون.. اگه نه من برای یه ناهار خوردن می تونم کارم رو عقب بندازم.. 


قطع کرد. منم توی رختخواب داشتم غلت می زدم.. گفت ابجی بزرگه بود. می گه بیاید خونه مامان اینا. منم گفتم من نمیام. گفت چرا؟ گفتم تا خواهرت بفهمه نباید برای من برنامه ریزی کنه.. خلاصه اینجوری شد که شوهر با قهر پا شد رفت مغازه.. منم موندم خونه و کار هامو انجام دادم. البته قبل رفتنش دیدم که از توی اتاق خواب زنگ زد به آبجی جونش و گفت حالا عصری میام.. و من هم در نقش یه زن موذی ساعت 4 بعد از ظهر گذاشتم شامم بپزه . شوهر ساعت 6 اومد دید شامم آمادست و دیگه چیزی نگفت اما تا نصفه شب مثل برج زهر مار بود.


الان ناراحت  نیستم از اینکه نرفتم.. اما اینکه از دستشون عصبانی ام.. دلشون یه دعوا می خواد.. کم کم دارم حس می کنم خودمم دلم اون دعوا هه رو می خواد.. یهو دیدید زدم و له و په شون کردم ها.. حالا هی سر به سر من بذارن..