ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

شجره نامه دیجیتال

دیشب داشتم فکر می کردم به بچه ام. به خانواده ام.. در واقع یه طرحی از یه فایل اکسل اومد تو ذهنم که برای بچه ام درستش کنم. یه چیزی شبیه شجره نامه اما یک کمی مدرن تر. یک کمی هم توضیحات بدم برای بچه که بدونه کیا بودن چه کارا کردن..  

 

شاید این کارو انجام دادم...  

 

صبح های من...

کلا صبح ها خیلی سوژه واسه نوشتن پیدا می کنم . اما بعدش که میام پشت میزم یادم میره. یعنی اینقدر کار پیش میاد که نمیدونم چرا مثلا فلان کس به نظرم جالب اومده بود.

مثلا امروز یه عالمه چیزای جالب دیدم.


یه آقای حدود 60 ساله با ریش ها و موهای سفید پشت یه موتور قراضه . یه عینک زده بود از اینها که قابش 2 تا دایره طلاییه. و دسته هاش مثل 2 تا سیم نازک می مونه و پشت گوش یه نیم دایره میشه. موهاش فر بود. ریش هاش موج داشت. خیلی شبیه پاپا نوئل بود. اگه یه جایی مثلا توی اسکاندیناوی یا آلاسکا بود. ساعت 7:30 صبح بچه ها یا بزرگتر ها با دیدنش فکر می کردن سال نو زود تر از موعد رسیده. اما اینجا فقط یه مرد پیر ریش سفیدِ عینک گرد بود...



یا دختر چاقی که خونشون توی خیابون ماست. و من تا مدتها فکر می کردم دانشجوی تربیت مدرس ئه. چون همیش اصرار داشت دم تربیت مدرس پیاده بشه. و من همیشه صبح ها که عموماً با هم سوار یه تاکسی می شدیم بهش حسودی می کردم که الان از اون سر در غول پیکر تربیت مدرس رد میشه و به امثال من کارمند می خنده.. .اما امروز دیدم وقتی سوار تاکسی های انقلاب شدم با کمال تعجب دیدم سوار همون تاکسیه و سر یه کوچه تنگ و تاریک پیاده شد. و من پیش خودم اونو یه منشی خنگ و چاق تصور کردم که وقی رئیسش سرش داد میزنه قرمز میشه و شونه هاش می لرزه و پیش خودم یه لبخند حاکی از غرور زدم که هی تو یه منشی چاق نیستی پس خوشحال باش...



یا اون لندکروز مشکیه که یه آقای بسیار خوش تیپ سوارشه و پسرش اشانتیون خودشه. حتی عینک دودی پسر 7 سالش اشنتیون عینک دودیه خودشه و هر روز صبح گردش به راست 3 راه بالای خونه رو می بنده و به پسر 7 سالش یاد میده وقتی اینقدر خوشتیپی و ماشین خوشگلی داری؛ به ت خ م ت باشه که مردم دیر می رسن سر کار...



یا مثلا همکار های این شرکتم که اینقدر همشون خاله زنک هستن که دغدغه همشون حرف زدن پشت سر عمه مادر شوهرشونه و اون آقای همکار دفتر آلمانمون که 75 سالشه و 3 ماهه تمام انرژی شو برای زیر آب زنی من گذاشته.

یا خیلی چیز های دیگه. همه اینها با هم باعث شده از محل کارم خوشم نیاد. و فقط خوشحالم که لااقل حقوقش رو سر وقت میده. و فکر می کنم به اینکه تصمیمم برای اینکه سال دیگه بچه داشته باشم قطعیه. و خوشحالم که دارم به برنامه هام می رسم. دارم شنا یاد میگیرم و برای یه آدم ترسویی مثل من یعنی یه پیشرفت بزرگ. و احساس می کنم توی دف پیشرفت کردم. دیگه همینا...



اما راستش خیلی خسته ام. بیشتر دلزده ام. این حسو قبلا ً هم داشته ام. یه جور دلزدگیه. مثل وقتی یه شیرینی خیلی هوس انگیز بهت تعارف می کنن و تو هم با هیجان بر می داری. اما بعدش که می چشی می بین مزش گنده. این حسیه که موقعی که توی بانک کار می کردم هم داشتم. اما فعلا مجبورم اینجا باشم. کاریش هم نمیشه کرد. به پولش واقعا نیاز دارم..



دارم سعی می کنم این سیستم غر زدنم رو کنار بذارم. سعی می کنم بهتر باشم و لااقل حالا که دارم کار می کنم دیگه زا نظر روحی خودم و اذیت نکنم.

منتظر مثبت شدن فکرم می مونم...