بابا دارد پیر می شود.. دارد یک بابای پیر مو سفید با صورت چروک می شود.. بابا یک بابا بزرگ خوشتیپ قد بلند و جا افتاده می شود.. خوش به حال بچه های ما که همچین پدر بزرگ خوبی دارند..
دلم بحث با بابا را می خواهد مثل آن موقع ها که سر رنگ لباس با هم دعوا می کردیم... وقتی اینجور آرام و مسالمت آمیز می شویم حس می کنم بابا پیر شده و من هم بزرگ شده ام..
دلم می خواهد دست بابا را بگیرم.. خیلی وقتها خیلی جاها از دستش عصبانی شدم.. خیلی وقتها تصمیماتی گرفته که گند زده توی زندگی ام.. اما با همه اینها بابا، بابای خوبی است.. دلم می خواهد توی آشپز خانه دور آن میز بیضی قدیم باز هم برایمان مثنوی بخواند..
دلم خانه بابایم را می خواهد.. دلم می خواهد کارهای بابا درست باشد.. دلم می خواهد اینطوری در فکر فرو نرود .. دستش را روی زانو هایش نگذارد.. یک ابرویش بالا نرود.. و نگوید" پووووووه ..... ببینیم چی میشه دختر!!" .. این ها را که می گوید دلم هری می ریزد..
بابا حالا حالا ها باهات کار دارم.. سر حال و پر انرژی باقی بمان .. می خواهم دخترم را دست تو بسپارم تا تربیتش کنی... تا برایش شعر بخوانی.. ببری اش کتاب فروشی و در حالی که متفکرانه کتابها را ورق بزنی به او بگویی.. بیا دختر.. من وقتی همسن تو بودم این کتاب را خواندم.. بخوان و لذت ببر...
بابا همیشه باش.. دخترم.. پسرم.. بقیه نوه ها که قرار است در سالهای آینده از راه برسند به پدر بزرگی مثل تو نیاز مندند..
بابا دوست دارم..
یه روزایی هست یه عالمه حرف دارم.. بعد دقیقا همون روزا اینترنت شرکت می پکه.. دقیقا همون روزا مجبورم بشینم و با مداد پشت کاغذ چرک نویسا چیز بنویسم.. و دقیقا فردای همون روزا باید نوشته هامو روی میز ناهار خوری خونه جا بذارم..
یه روزایی هست مثل امروز..
امروز دلم می خواد اون شغلی که اون هفته رفتم مصاحبه دادم رو بدست بیارم البته با حقوق 200 تومن بیشتر از اونی که درخواست دادم.. ..