یک ماه شده که اومدم تو محل کار جدید.
اینجا حجم کارم خیلی زیاده. واقعا گاهی وقت ندارم سرم و بخارونم.
اما کاریش نمیشه کرد. واقعا به پولش احتیاج دارم.
توی این یک ماه از همکارای جدید مهربونی دیدم. یه کمپین هم برای زیر آب زنی من راه افتاد بود که با درایت مدیر مستقیمم که خیلی پسر خوبیه خنثی شد. دیگه اینکه یه روزهایی عصر ها که می رسم خونه از خستگی نای حرف زدن ندارم.
کلاس موسیقی مو می رم. اینقدر دلنگ دولونگ کردم توی خونه که احتمالا به زودی صاحب خونمون پرتم می کنه بیرون.
دیگه اینکه بیشترین چیزی که توی این یک ماه گذشته باش روبرو بودم حجم عظیم کار و تنوع بسیار زیادش به همراه زیر آب زنی دفتر آلمانمون بود. چون با اومدن من نصف اونا اونجا زیادی میشن.
دیگه همین. یه روزایی خیلی غصه ام شد. یه روزایی حس قدرت کردم. یه روزایی دلم واسه محل کار قبلی تنگ شد. یه روزایی خوشحال شدم که اومدم اینجا. به هر حال گذشت..
تو این روزها می خواستم بیام بنویسم. اما خیلی سرم شلوغ بود. حرفهام موند توی دلم تاریخ مصرفش گذشت.
الانم که سر کار تونستم اینجا بیام به لطف این 5 روز تعطیلیه شهره و اینکه ما تعطیل نیستیم. و دیگه امروز نوبره و واقعا کاری نداریم. و من لحظه شماری می کنم که زودتر ساعت 12 بشه و من برم خونه.
پول چک شهریورم و با بد بختی جور کردیم. یه وام گرفتیم. یه مقدرام پس انداز. یه مقدارم قرض.
تا چک آذر هم خدا بزرگه. اما این خونه خریدن پدرمون رو در آورد. کاش لااقل زود آماده بشه و سندش زود بیاد که بشه فروختش.
دیگه اینکه با شوهر تصمیمون نهایی شده که سال دیگه نی نی دار بشیم. اون وقت باید کلی برنامه ریزی کنم. کلی کار خواهم داشت.
باید همین روزا برم دوباره باشگاه ثبت نام کنم. دارم شبیه گلابی میشم.
خلاصه که اینجور هاست.. اوضاع این روزگار من...
بابا قراره توی این هفته من و بکنه مدیر عامل شرکت خودش. البته سمت تشریفاتیه مثل ملکه انگلیس.
اما من دلم می خواد برنامه داشته باشم. و بتونم این کشتی که الان 4-5 سالی میشه به گل نشسته رو دوباره به آب بندازم...
خدا شاهده بیشتر از اینکه به فکر خودم یا اسم و رسم باشم؛ نگران زندگی بابا و مامانم هستم..
خدایا کمک کن تا بتونم کمکشون کنم. خدایا به این ساعت عزیز قسمت میدم که کمکم کنی.
منتظرم. شاید یک ماهی زمان ببره..
برنامه های زیادی دارم. کمک کن....