سلام بچه جون
خوبی؟ خوشی؟ اون بالا ها خوش می گذره؟
دارم برای اومدنت برنامه ریزی می کنم. باید 6 کیلو وزن کم کنم که بعداً ها نگی چه مامان بد هیکلی دارم. البته الان خوبم ها. اما بعد از به وجود اومدن شما احتمالا سایزو وزنم میره بالا واسه همین می خوام وزنم کم بشه که بعد از تولد جنابعالی به وزن عادی برگردم.
دیگه این که دارم پول جمع می کنم. من و بابات داریم برنامه ریزی می کنیم که از اینجا بریم. شاید وقتی تو یک ساله شدی. خوب اینم زمان کمی نیست. 2 سالی می شه شایدم بیشتر. اما دلمون می خواد تو توی محیطی آروم تر از جایی که ما بزرگ شدیم , رشد کنی..
شاید دختر بشی و بخوای ورزشکار بشی. مثلا شنا کنی یا فوتبالیست بشی. یا ژیمناست.. شاید دلت بخواد خواننده بشی. شاید دلت بخواد پزشک بشی.. همه اینا چیز هایی که اگه بخوای اینجا باشی به سختی می تونی بهشون برسی. البته همه اینا موقعیت های سختی هستن و نیاز به تلاش دارن. اما اینجا نیاز داری چند برابر تلاش کنی تا به اونا برسی. البته واقع بینانه اینه که شاید هیچوقت هم نرسی.
شاید پسر بشی.. شاید فکر کنی اینجا آزادی؛لااقل آزاد تر از دختر ها. اما همیشه ترس از جنگ توی دل همه پسرهای این کشور بوده. سالهاست ما داریم می جنگیم. باورت نمیشه اگه یه چیزی رو برات تعریف کنم. بچه که بودم به بچه هایی که پدر هاشون شهید میشد حسودی می کردم. بابای من حتی سربازی هم نرفته بود. با اینکه به راحتی می تونست معاف بشه اما تا 40 سالگی سرباز فراری محسوب می شد. بعد تر ها کنکور که داشتم بازم به بچه هایی که پدراشون شهید بود یا جانباز یا درست تر بگم هر کسی که توی جنگ بهش آسیبی رسیده بود حسودی می کردم. شاید هیچ وقت جرات نداشتم به این وضوحی که الان دارم به تو میگم اینا رو به زبون بیارم... اما .. اما الان که دلم می خواد تورو داشته باشم و فیلمهای اون دوره رو می بینم.. الان که برادر هام به سن سربازی رسیدن.. دلم ریش میشه از دیدن بچه هایی که 17-18 سالشون بیشتر نبوده.. و مردن... چن وقت پیشا یه فیلمی تلویزیون نشون داد از یه پسر بچه 13 ساله که رفته بود بجنگه.. برای چی... برای کی؟؟؟ برای من که اون موقع 6 سالم بود و داشتم توی کوچه لی لی بازی می کردم؟؟
نمی دونم.. دلم نمی خواد هیچوقت... هیچوقت....جای مادر اونا باشم.. دلم می خواد تو توی صلح بزرگ شی.. دلم می خواد تو، دغدغه های جوونیت لباس شیک تر و ماشین مدل بالا تر باشه.. نه جنگ..
بچه ی عزیزم...
دلم می خواد تو رو ببرم جایی آروم تر از اینجا.. شاید بهتر نباشه.. شاید محبت عمه و دایی و مادر بزگ ها تو کمتر ببینی.. اما آرومی.. دغدغه هات دغدغه های اجداد غار نشینمون نخواد بود.. نگران گشنگی بر اثر گرونی نخواهی بود.. نگران بی سرپناه موندن به خاطر زیاد شدن اجاره ها نخواهی بود.. نگران نخریدن اسباب بازی هات به خاطر اینکه بابات پول نداره نخواهی بود..
شاید سالها بعد حسرت داشتن یه خانواده شلوغ دیوونه ات کنه.. شاید دلت بخواد پدر بزرگت برات قصه بگه.. همه اینها هست.. و من به همه اینها فکر می کنم.. اما بازم کفه رفتن سنگین تر از کفه موندنه..
شاید هیچ کدوم این فکر ها از ذهنت نگذره.. شاید اینها فقط توهم های من باشه که می خوام برای سوالهای بی پایان تو جوابی داشته باشم..
نمی دونم..
شاید اینها همه فقط حسرتهای 30سال عمر من باشه که دلم نمی خواد برای تو هم تکرار بشه..
نمی خواستم ناراحتت کنم یا یه متن غمگین و ترحم برانگیز برات بنویسم. فقط خواستم بدونی که من هم به قدر عقل خودم سعی دارم برای اومدن تو برنامه داشته باشم.
از 6 کیلو وزنکم کردنم بگیر تا بازی هایی که باید با تو بکنم و چیزهایی که باید بهت یاد بدم و لباسهایی که تنت کنم. مدتهاست دارم همه رو توی ذهنم مرور می کنم.....