سلام عزیزم..
دیشب باز دلم واسه شیطونیات غنج می زد.. واقعا دلم تورو می خواست.. اون موقعی رو که تازه یاد گرفتی سینه خیز بری و آب دهنت آویزونه.. اون موقعی که ۳ سالته و من شب خسته از سر کار اومدم و بالا و پایین می پری که ماماننننننن زود باش با من بازی کن... و من میشم خاله و تو میشی مامان.. یا با هم با ماشین های کوچولوت دور اتاق مسابقه می ذاریم...
دلم تورو می خواد و لباسهای کوچیکتو که اندازه لباس عروسکهاست.. دلم می خواد بغلت کنم و بدن گرمتو حس کنم.. دلم میخواد برات لالایی بخونم.. وای خدا.. چقدر دلم می خواد حرف زدن یادت بدم.. دلم می خواد ساعتها بشینم و بهت یاد بدم کلمه ها رو درست ادا کنی.. دوس دارم بشونمت و برات گلستان سعدی بخونم و معنی کلمه ها رو برات بگم تا تو از لطافت کلمات حظ کنی..
دلم تور می خواد که توی پارک بدویی. . دلم می خواد بهت یاد بدم گیاه بکاری و ازش مراقبت کنی تا بزرگ که شدی بدونی چطوری از موجودات آسیب پذیر نگهداری کنی..
وای بچه ی عزیز من... نمی دونی این روزا چقدر دلتنگتم...
نمی دونم کی بیای و من کی بتونم فرصت با تو بودن و داشته باشم.. اما شدیدا حریص دیدنتم....
عاشقتم.. مامان
خب عزیزم.. باز اومدیم اینجا.. بهت گفته بودم که باید اول بهت بگم چند نسل پیشا کی بودن و چی کردن تا بتونم از خودم و فکرام برات بگم..
دوباره بریم به ۱۵۰-۶۰ سال پیش.. همون اواخر دوره قاجار .. این بار توی نیشابور.. پدر بزرگ پدر بزرگ مادر من اونجا یه مقام دولتی بوده.. توی اون بل بشو که احتمال می رفته هر کسی ادعای حکومت کنه ؛ به بهونه اینکه این آقا خیانت کرده دستور می دن که بچه هاشو بکشن. 2 تا پسر داشته.. همسر ایشون که یه زن زرنگ و فهمیده بوده 2 تا پسر رو که حدودا 13-14 ساله بودن میاره و جیبهاشون رو پر از اشرفی می کنه و تویی لباسهاشون رو طلا می دوزه و شبانه این 2 تا رو فراری میده.. و دیگه از فامیل ما کسی نمی دونه سر جد بزرگ و همسرش بعد فراری دادن پسر ها چی اومده..
اون 2 تا پسر تا اونجایی که من می دونم بعد یه مدتی وارد قشون میشن و با پولی که مادشون داده بوده برای خودشون مال و منال دست و پا می کنن.. ظاهرا هر کدوم سر از یه جا در میارن. برادر بزرگه که میشده پدر بزرگ مامان من معلوم نیست چطوری میاد عاشق دختر یکی از خانهای لر میشه و اونم سر از همون شهر کوچیک در میاره.. همسر اولش تا اونجایی که من وصفشو شنیدم شبیه زنهای شاهنامه بوده.. هم بسیار زیبا بوده هم توی اسب سواری و تیر اندازی لنگه نداشته.. اما متاسفانه بچه دار نمیشه.. اینطور میشه که پدر بزرگ مامان من میره یه زن دیگه میگیره و از اون صاحب 3 تا بچه میشه. 2 تا پسر و یه دختر.. دختره رو 14 سالگی شوهر میده. و خودش می میره. می مونن این 2 تا پسر و کلی مال و منال.. پسر بزرگه قمار باز و تریاکی مشه.. پسر کوچیکه که پدر بزرگ من میشه میشه مسئول جمع کردن داداش بزرگه و گند کاری هاش.. تا اینجا دقت کردی چفدر سرگذشت بابا بزرگهای من شبیه هم بوده..-- هر دو مسئول جمع کردن گند کاری های داداش های خودشون بودن-- پدر بزرگ من هم که دیگه مالی نمونده براش درس می خونه و میره توی دادگستری همون شهر کار پیدا می کنه.. خب تقریبا می رسیم به همون زمونی که اون یکی بابا بزرگم داشته توی 3 تا خیابون اون ور تر زندگی می کرده..
الان بابا بزرگ های من هر 2 از خانواده های درست و حسابی؛ تحصیل کرده و متکی به خود و البته بسیار خوش قیافه 2 تا پسر دم بخت هستن و منتظرن بختشون باز شه.. البته بابای بابام از بابای مامان جوون تره یه چند سالی..
بریم تا همسرهاشون رو توی تاریخ پیدا کنیم...
خب نکته تاکیدی این ماجرا.. همون فرار به خاطر ترس از کشته شدن بود و مسئولیت پذیری بیش از حد که اینجا هم تکرار شده..