صبحی به زور از رختخواب خودم و کشیدم بیرون.. البته چیز عجیبی نیست.. پروسه کاملا تکراری یه .. شوهر هم نبود که برسوندم. لباسم و مثل آدم پوشیدم و اومدم بیرون. اگه خودم بخوام برم سر کار 2 بار باید سوار تاکسی بشم. هر کدوم 3 دقیقه..
ار تاکس اولی که پیاده شدم دیدم یه دونه از این موتور های راهنمایی رانندگی وایساده سر چها راه. پلیسه یه جور عجیبی بی قرار بود. انگار می خواست زود بره. از کنارش رد شدم و رفتم یکم بالاتر چون به خاطر اون تاکسی ها تعارف هم نیم کردن چه رسد که وایسن و آدم رو سوار کنن..
چند قدم بالاتر دیدم یه افسر وظیفه که یه پسر 23-4 ساله بود در حالی که یه کیسه پلاستیک پر رانی و کیک صبحانه و اینا تو دستش بود و عین کیف مدرسه پسر دبستانی ها تکونش می داد داره از تو پیاده رو میاد. یه دونه ازین کف گیر های ایست هم توی اون دستش بود.. خلاصه شلنگ تخته اندازون رفت سمت اون موتوره و با اصرار زیاد یه رانی داد بهش..
بعد هم رفت وسط خیابون کیسه هه رو از پشت تابلو دور زدن ممنوع آویزون کرد. تا موتوره دور شد تند تند یه رانی رو تمون داد و بازش کرد..
یه جورایی هم خوشم اومده بود هم دلم سوخته بود براش..
انگار پسر خودم بود که اونجا وایساده بودم تند تند رانی می خورد..
پ.ن.: حس مادرانه ام ار 12-13 ساله ها داره به 23-24 ساله ها می رسه.. می ترسم اگه یه روزی بچه دار بشم حس مادر بزرگ به نوه اش رو داشته باشم..
سکانس اول
توی خونه مامانم اینا با برادر ها و بابا و مامان که دندونشو کشیده و دراز کشیده روی کاناپه و عمو کوچیکه و شوهر فوتبال نگاه می کنیم.. پخش مستقیمه و هر از گاهی تصویر روی تماشاگر ها می چرخه... بینشون زن و بچه و پیر و جوون هست..
یهو برادر کوچیکه میگه به چه دختر خوشگلی و همه ما پغی می زنیم زیر خنده.. واقعا دختر خوشگلی هم هست.. گزارشگر دستپاچه میشه و چند ثانیه صداش نمیاد..
بابام در مورد مضرات سانسور حرف میزنه.. عمو کوچیکه با بابا بحث می کنه.. داداش بزرگه می گه بابا بذارید فوتبالمون رو ببینیم.. مامان کیسه یخ روی دندونشو جابه جا می کنه..
من با دهن باز نگاهشون می کنم.
سکانس دوم
توی شرکت نشستم. این روزها کار خاصی ندارم با قوانین جور وا جوری که بعد عید وزارت بازرگانی گذاشته اوضاع واردات افتضاحه.. کسی هم که دیگه از ما چیزی نمی خره که صادرات داشته باشیم.. وقت آزادم زیاد شده.. توی سایتهای مختلف می چرخم.. تقریبا تمام خبر گذاری های داخلی و سایت روزنامه ها رو می گردم.
در همین وب گردی ها به خبر پلمپ سینما هایی که به خانم ها بلیط پخش مستقیم فوتبال رو فروختن بر می خورم.. مثل اینجا و اینجا. و اینجا
یکی از فرمانده های نیروی انتظامی گفته به علت اینکه مردها نمی تونن خودشون رو کنترل کنن و رفتار نامناسب نشون میدن نمیشه خانمها و آقایون همزمان فوتبال نگاه کنن.. و من بادهن باز این خبر رو می خونم...
سکانس سوم
دیشب. خونه خودمون.. من و شوهر نشستیم خونه و بعد از یک روز بسیار پر مشغله به صورت دو گونی گوشت چرخ کرده ولو شدیم جلو تلویزیون و فوتبال نگاه می کنیم..
دوباره دوربین روی تماشاگر ها می چرخه و من با حسرت به صندلی ها مرتب و چهره خندان 2-3 دختر جوان که نشستن و با اشتیاق برای تیم ملی کشورشون هورا می کشن ..
دوباره گزارشگر چند ثانیه سکوت می کنه.. و من با دهن باز به چهره های خندان اونا نگاه می کنم و فکر می کنم زنای ما زن های بدکاره ای هستن که فقط قصد گمراه کردن و به گناه کشیدن مردای جامعه رو دارن... یا مردای ما مردان دهن دریده و بی تربیت و لات و الواطی هستن که نمی تونن هیجان خودشون رو کنترل کنن و اگه هیجان زده بشن یا فحش های آب نکشیده می دن و یا به زنهای دور و برشون تجاوز می کنن.. یا جامعه ما خیلی نا امن تر از جامعه ی اوناست..
در هر صورت دهنمو می بندم . بغضم رو قورت می دم و آرزو می کنم یه روزی توی جامعه ای زندگی کنم که زنهاش بدون حجاب هم قصد به گناه انداختن مردا رو نداشته باشن.. مردا اگه هیجان زده میشن فحش نمی دن و به زنها تجاوز نمی کنن و جامعه اینقدر امنه که می تونم یه روزی دست دخترم رو بگیرم ببرم ورزشگاه تا هیجانات کودکیشو خالی کنه...
دهنم و می بندم و خوشحال می شم که هنوز بچه ای ندارم..