ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

برای فرزندم 6

سلام عزیزم.. قربون شکل ماهت بشم..


بیا بازم برات قصه بگم.. بگم چی شد که اون نصفه تو که از من به تو رسید اینی شد که الان هست..


قصه بابا بزرگهامو گه برات گفتم.. بیا برم سراغ مادر بزرگا...

برم سراغ مامانِ مامان..


حدود 100 سال پیش.. بابای مادرجون هم توی قشون بود.. نمی دونم ژن جنگاوری از جدو آباد عربمون بهمون رسیده.. خلاصه هرچی..  اون موقع اونو هم از تفرش می فرستن به اون شهر کوچیک کوهستانی.. با 4-5 تا بچه و میشه حاکم اونجا. راستش فکر کنم این حاکم یه چیزی تو مایه های شهردار یا فرماندار امروز بوده. مادر بزرگ من بچه سوم خانواده بوده. زیاد هم زیبا نبوده. اما از اون دختر هایی بوده که از خانمی شهره ی شهر بوده..

زیاد چیزی در مورد اینکه چطوری بزرگ شده نمی دونم. فقط می دونم خانواده مرفه و آدم حسابی ای بودن. برادر هاش هم به همون عادت مالوف می رن تو ارتش زمان پهلوی..


تا اینکه بابا بزرگم که اون روزا رئیس دادگستری بوده میشنوه که جناب فرماندار یه دختر خانم  با شخصیت داره. بابا بزرگ خیلی خوش بر و رو بوده.. کار و بار درست و حسابی هم داشته. خیلی دختر ها آرزوشو می کردن. مادر بزرگ هم در زمان خودش دختر ترشیده محسوب میشده چون 22 سالش بوده. اما بابا بزرگ می ره خواستگاری و میگه من یه زن از خانواده درست وحسابی می خوام. هر چند سالش باشه.. تا اون جایی که من می دونم حتی مادر بزرگ رو تا زمانی که به رسم قدیم براش جایی می بره ندیده بودم.. 


اینجا یه رسم مهم دیگه تو خانواده بنا گذاشته میشه.. دختر خوب از خانواده خوب بهتر از دختر خوشگل از خانواده متوسطه.. نمیگم الزاما فکر درستیه. چون تو فامیل ما ارزش آدمها بیشتر به خانواده ایه که ازش اومدن تا قیافه یا تحصیلات یا سن.. 


می دونی فکر می کنم باید اینا رو بدونی تا بفهمی چرا تو زندگی ما یه اتفاقاتی افتاده..


خلاصه از زندگی اونا تا اینجاش به ما مربوط میشه که عروسی می کنن. کسی زیاد در مورد عروسیشون حرفی نمی زنه. ظاهرا عروسی ساده ای برگزار میشه به نسبت بقیه خواهر و برادر های مادر بزرگ. چون پدر بزرگ هم کس و کاری توی اون شهر نداشته به جز یه برادر قمار باز و یه خواهر که شوهر کرده بوده.


همین. اما دقیقا سنگ بنای وجود ما با همین عروسی ساده گذاشته میشه. چون زندگی اون یکی بابا بزرگم یعنی بابای بابام دقیقا به این وصلت پیوند خورده..


می دونی اینکه زیاد ماجرا رو کش نمی دم واسه اینه که اولا از به هم رسیدن اینا چیزی بیشتر از این نمی دونم. دوما داستانهای زیادی که می دونم ربط زیادی به سر نوشت ما نداره. هر چند هر وقت بتونم و این شجره نامه نویسی تموم شد برات میگم..


شبت به خیر عزیزم... خوب بخوابی..


نظرات 1 + ارسال نظر
محسن پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ب.ظ http://bakhyr.blogsky.com

سلام. داستانگوییتون در قالب خیلی زیباییه، نمی دونم از کسی اقتباس کردید یا ابداع خودتونه. به هر حال جالبه.

یک خاطره:
بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق می رفت بیرون ، گفت «بهش برسید. خیلی ضعیف شده.» گفت «نمی خورم.»
گفتم «چرا آخه؟»
- اینا رو بر ای چی آوردن این جا؟ مریض ها را نشان می داد.
– گرمازده شدن خب.
– منو برای چی آوردن؟
– شما هم گرمازده شدین.
– پس می بینی که فرقی نداریم.
گفت «نمی خورم.»
«حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط .»
گفت «هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند، من هم می خورم.»

خاطره ای بود از شهید حسین خرازی، فرمانده شهید لشکر امام حسین و عملیات کربلای پنج.

به راستی اگر ما شهدا را الگوی خویش قرار می دادیم، در این کشور اینقدر دزدی و تقلّب وجود نمی داشت؛ اینهمه ریاست طلبی وجود نمی داشت. الگوهای ما امروزه سرمایه داران و ثروتمندان هستند، زیبایی را در چهرۀ زیبا و صدای خوش می بینیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد