برای من اون سالهای سیاه بچگی؛ دهه اول محرم توی شیراز هم معنی هیات بوشهری ها بود که دایره دایره وا می سادن و دمام می زدن.. یعنی صف های مرتب مردای سیاه پوش رو نگاه کردن از روی دوش بابام.. یه جور خاطره خوب دارم از اونجا از دم شاه چراغ.. سالهاست دیگه اونجا نرفتم.. اما تصویر شبهای محرمش برام واضحه..
راهنمایی که بودم تو اون شهر کوچیک کوهستانی تو غرب ؛ دهه محرم برام معنی آزادی می داد. تو شهری که دخترا از 9-10 سالگی حق نداشتن از خونه بیان بیرون؛ تو اون شهری که اگه دختر آفتاب که غروب می کرد ؛ بیرون بود می بایست سنگسارش می کردن... همون جا.. همون موقع ها..دهه اول محرم یعنی تو آزادی تا نصفه شب بیرون باشی با دوستهات. سر تا ته شهر رو میشد 1 ساعته پیاده رفت.. اون شبها محرم یعنی آزادی... طبل هیات های سینه زنی موسیقی آزادی بود واسه من... واسه من که روحم تو خونه های قدیمی و دیوار های گچی خونه جا نمی گرفت...
دبیرستان که بودم رفتیم اصفهان.. اونجا محرم معنی ماشین سواری
با دایی و خاله ها می داد.. معنی تو خیابون نذری خوردن ها.. معنی تو خیابون
نذری گرفتن ها.. معنی زرگر باشی که با موج جمعیت کشیده می شدی تو خونه
اش.. معنی روضه بنکدار سر چهار راه تختی رو می داد.. همونحا بود که واسه
اولین بار نذر کردم منم اگه حاجت روا شدم قند ببرم خونه بنکدار بدم به مردم
... از اون خونه های قدیمی بود که درش رو همه باز بود. مهم نبود کی هستی
همین که دلت گریه داشت کافی بود که جایی اون وسط ها برات پیدا بشه... اون روزها محرم یعنی برنامه پیشرفت سال دیگه رو ریختن... یعنی یه بغض 20 ساله رو خالی کردن
رفتم دانشگاه.. اونجا دهه اول محرم معنی جمع شدن تو حیاط امامزاده و با شوهر-- که اون موقع فقط دوست بودیم-- توی خیابون چرخیدن ها.. یعنی تعزیه دیدن ها.. مسئول خوابگاه رو پیچوندن ها... یعنی همه جاهای ممنوعه آزاد شدن ها.. اون روزها و شبها محرم یعنی آزادی تجربه یه عشق ممنوعه رو داشتن.. یعنی حس مالکیت زندگی رو داشتن..
بعد دانشگاه اومدیم تهران.. 2-3 سال اول بر می گشتیم می رفتیم اصفهان پیش خاله و دایی..
کما اینکه مامان و بابا هنوز می رن... من و شوهر نامزد شدیم..
از اون موقع دهه محرم شد نقش زنهای اندرونی هیات عمه شوهر رو داشتن ها...
متلک های خانواده شوهر رو تحمل کردن ها.. فرصت مسافرت و خونه خاله رفتن رو از دست دادن ها.. تو جمع آدمهایی که هیچ سنخیتی باهات ندارن حرص خوردن ها..
ادای آدمهای مومن و معتقد رو در آوردن بدون اینکه ذره ای همچین حسی توی دلت
باشه... آدمهای مزور و جانماز آب بکش و خودنما رو دیدن و دم بر نیاوردن
ها... این روزها دلم می خواد هر چه سریعتر این کارناول مسخره تموم بشه... دلم می خواد برگردم به همون حس آزادی بچگی..
محرم توی تهران یعنی لباس های شب استفاده نکرده رو از توی کمد
بیرون کشیدن.. رنگ موی فصل رو روی کله مالیدن.. مزخرفات یه مشت دختر بزک
کرده واسه پسرهای خوشتیپ ابرو برداشته رو شنیدن.. مورد شماره دادن پسرهای
هیات که هنوز نمی دونن اون آقایی که داره غذا می کشه شوهرته؛ واقع شدن .. متلک های خانواده شوهر رو مبنی بر کاسه شوری نکردن واسه آقام !! امام حسین رو شنیدن .. هرچی هست؛ خوب و بدش..فقط دلم می خواد زود تر این چند روزم بگذره.. دلم بد جور گرفته...
سلام وبلاگ خوبی داری میشه بیای نظر بدی تا وبلاگم رو خوب درست کنم ممنون میشم
از خونه تون اینها رو نوشتی؟
آقاتون کجاست؟
آره از خونه نوشتم..
هیات ..