ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

مجموعه شعر های خونه ما

اسم مجموعه شعر که میاد یاد دفترچه سرمه ای بابا می افتم که توش شعر گفته بود. حالا قصه اش درازه.. اما الام منظوره مجموعه شعر هاییه که خونه بابام داشتیم.


بچه که بودم بابام کتاب فروشی داشت تو شیراز- فک کنم ۱۰ بار تا حالا اینو گفتم- البته اصلا قبلش یه کتابخونه بزرگ داشتیم تو خونه که باعث شد بابام اینا برن کتابفروشی بزنن. .

اصلا نه اینجوری نبود.. بابای جوان و برادر هاش یه کتاب خونه چند هزار جلدی کتاب داشتن که یه بخشیش ارثیه باباشون بود. یه بخشی رو هم خودشون خریده بودن. بعدا ها که پدر بزرگ مرد و بابا مجبور شد همزمان با درس خوندن کار کنه ؛ چون فقط تا اون موقع کتاب خونده بود و هیچ کار دیگه ای بلد نبود حتی رانندگی که خیلی از پسر ها عشقش رو دارن رفت و شاگرد یه کتاب فروشی شد.

چند سالی گذشت و عمو ها هم رفتن دانشگاه و گیر دادن بهش که بیا خودت یه کتاب فروشی بزن.

اونایی که تو سالهای 66-68 توی شیراز اهل کتاب و کتاب خونی بودن حتما کتاب کده رو یادشونه. یه چیزی تو مایه های شهر کتاب های الان تهران بود. یعنی از نظر تاریخی هم پدر جد همین شهر کتاب بود. چون اینا رو یکی از دوستهای بابا بنا شو گذاشته اینجا.. بگذریم.. حرفم چیز دیگه ای بود..


این که من از بچه گی همیشه وسط یه عالمه کتاب بودم. همه جور کتابی. با ربط بی ربط.. یکی از سنتهای خانوادگی ما که لااقل تا وقتی من بچه بودم خیلی رواج داشت شعر خوندن بود. اون موقع ها بود که بدون اینکه بدونم سبک شعر چیه . شعر نو چیه شعر سنتی چیه فقط از روی ریتم شعر ها فهمیدم که شاعر ها شون با هم فرق دارن. عمو بزرگه برامون شاهنامه می خوند. بابا شاملو.. عمه شعر های فروغ و بابا مثنوی..

توی اون روزهای سیاه زندگی تو شیراز تنها دل خوشی مون همون بعد از ظهر هایی بود که عمو بزرگه توی زیر زمین کتاب صحافی می کرد و بوی چسب چوبش دل آدم رو می برد و بعدش قول می داد اگه بچه های خوبی باشیم برامون داستان رستم و اسفندیار بخونه.. بعد یه قالیچه می انداخت توی حیاط و برامون شاهنامه می خوند. یا شبا بعد شام بابا مثنوی می خوند برامون.. یا شاملو یا اخوان..

اینجوری اگه پولی نداشتیم اما به اندازه کافی واسه روحمون خوراک داشتیم.


این روزا دلم همون شبها رو می خواد.. همون شبهایی که همه می نشستیم دور میز کهنه آشپز خونه و بابا مثنوی می خوند. و برامون معنی می کرد. اصلا نمی دونم چرا وقتی بابا مثنوی می خونه انگار شعر ا نیاز به معنی کردن ندارن. آدم خودش می فهمه.

الانا وقتی می رم شبا خونه بابا همه نشستن دور هم و سریال های خارجکی می بینن.. یا در مورد خبر های بد روزای آینده حرف می زنن..


الان حس اسکارلت رو دارم. وقتی توی مهمونی کباب خوران خونه اشلی خبر شروع جنگ رو شنیدن. همش منتظر اینم که یکی از دور بدوه و داد بزنه شروع شد.. جنگ شروع شد...


این روزا دلم همون کتاب شعر ها رو می خواد که بشینیم دور هم و و شعر بخونیم و غصه دنیا رو بدیم به باد...

نظرات 2 + ارسال نظر
گمنام دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ http://dgomnam.blogsky.com

منو بردین به اون سال ها. همه چی زود تغییر کرده.اون سال ها سرگرمی من حل جدول،کیهان ورزشی منچ و سه تفنگدار و 20 هزار فرسنگ زیر دریا ....... بود.

آره.. خیلی این روزا برای هم دیگه کم وقت داریم. خود من هم همینطور.. از صبح تا شب بیرونم. آخر هفته ها.. دیگه حالی نمی مونه برام..

عمولی دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ب.ظ http://www.amoooly.com

یاد باد آنروزگاران یاد باد
عجییییب رفتیم تو عالم پپروت.یاد بجگیامون بخیر ،هرچند همچین خاطرات لخوشکنکیم نداشتیم

اوهوم.. باز خوبه ما یه خاطراتی داریم. بچه ها مون وقتی بخوان خاطره تعریف کنن می گن من تو فلا بازی فلاقدر امتیاز گرفتم... یا ۱۰۰۰ تا فالور دارم.. از این حرفا دیگه.. بد بختی اینجاست توی کشورای پیشرفته خاطره ها شبیه بچگی ماست هنوز.. داریم پس رفت می کنیم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد