خیلی از خودم و بچگی هام نوشتم. خیلی از احساساتم نوشتم. هدفم هم در تمام این مدت این بوده که یه روزی آدرس اینجا رو بدم به بچه ام بگم. بچه برو این ها رو بخون.. مامانت این بوده.. همین.. یه آدم معمولی..
من خسته ام.. خیلی خسته. زندگی من مجموعه ای از فعالیتهای تکراریه.. خیلی تکراری...
منظورم کارو بارم نیست.
یه سیکل تکراری از ماجرا های زیر.. که سالهاست داره تکرار میشه..
۱- من تنها می مونم.. ساعتها و روزها. منظورم از تنهایی دقیقا اینه که آدمهایی که دوستشون دارم هیچ وقتی برای من ندارن. دقیقا منظورم از تنهایی همونیه که یه بچه ۳ ساله از اطرافیانش توقع داره.. مامان نرو. بابا نرو.. و همه می رن. توی دل من یه دختر بچه ۳ ساله است که ازتنهایی می ترسه و متنفره..
۲- بعد شروع می کنم به ۲ سری واکنش.. یعنی بهتر بگم ۲ مرحله واکنش. مرحله اول نق زدن و پا به زمین کوبیدنه.. که تورو خدا من و تنها نذارید. من دلم می خواد با شما ها باشم. من دلم می خواد شما ها پیشم باشید و بهم توجه کنید. ۳۰ ساله که من به وضوح همین جمله ها رو میگم.. و باز هم کسی برای من وقت نداره حتی ۱ ساعت..
۳- مرحله بعدی اینه که اون دختر بچه ۳ ساله توی دل من واسه ترس از تنهایی شروع می کنه به واکنش و فعالیت.. خیلی ا زبچه ها رو وقتی توی خونه تنها بذارید دور خونه می دون و میگن آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ... اینقدر می دون تا خسته میشن یا یادشون می ره که واسه چی اینکارو کردن.. خوشحال میشن و فکر می کنن این یه بازیه.. بعد بهشون خوش میگذره..
منم همین کارو می کنم.. سر خودم رو اینقدر گرم می کنم که وقت نکنم فکر کنم چرا داشتم نق می زدم و پا به زمین می کوبیدم. بعد خسته میشم. خیلی خسته.. مثل الان..
۴- بعد همه اونایی که تنهام گذاشتن شروع می کنن به غر زدن که چرا اینقدر خسته ای.. چرا اینقدر خودتو خسته می کنی.. و من رو که تصمیم گرفته بودم دیگه به نبودنشون عادت کنم انگولک می کنن که چرا توی جمع ما نمیای. چرا به ما بی توجهی.. بیا .. بیا... ما دوست داریم.. ما عاشقتیم.. چرا اینقدر دوری.. چرا اینقدر کناره گیری؟؟؟ بیا..
۵- و من مثل یه احمق.. مثل یه کودن.. مثل یه بی شعور دوباره باورشون می کنم و می رم سمتشون و اونا بازم برای من وقت ندارن و من بر می گردم به شماره ۱.
این روزا تا خرخره وقتم رو بیرون از خونه پر کردم. اگه میشد از ساعت ۶-۱۲ شب هم بیرون بمونم عالی بود. هم به شدت خسته ام. هم به شدت کلافه. هم از این سیکل تکراری احمقانه اعتماد به آدمهایی که برچسب خانواده بهشون خورده به شدت عصبی ام..
با همه اینکه آدم مثبت اندیشی هستم.. با همه اینکه آدم با برنامه ای هستم. با همه اینکه آدم فعال و پر انرژی ای هستم یه موقع هایی -- مثل این روزا که تعدادش و تکرارش به شدت زیاد شده-- دلم می خواد یا از خونه فرار کنم و برم یه جای دور. یا خود کشی کنم. شاید هم دلیل این که تا الان اقدامی نکردم همون بخش مثبت اندیشی بوده. یا امید زیادی که به زندگی دارم. اما در واقع آدمی با اخلاق و حساسیتهای من وقتی توی همچین شرایطی باشه باید خود کشی کنه. یا دست کم فرار کنه. گاهی فکر می کنم خوابیدن توی پارک راحت تر از خوابیدن توی یه رخت خواب گرم و نرمه در زمانی که حس می کنی غم و ناشادی تو واسه هیچکی کوچکنرین اهمیتی نداره..
شاید بد نباشه یه چند روز مرخصی بگیری . بوم و رنگ برداری بری یه جایی توی دل طبیعت واسه خودت یه کم نقاشی کنی. این تنهایی که داری می گه فقط مختص به شما نیست. تقریبا با هرکسی که صحبت کنی همین احساس رو یه جورایی داره. انگار یه دره فاصله بین همه مردم هست که هیچ رقمه نمی شه پرش کرد.
آره متاسفانه.. نمی تونم مرخصی بگیرم . کلاس هام خیلی فشرده است..
زندگی زیاد خوشگل نیست . اونایی که برات وقت دارن خیلی نمی ارزن . به تجربه این به من ثابت شده ها ! خیلی زیاد .
آره حق داری
http://www.soundsofmychildhood.com/posts/897
میم مثل مادر
(بدون شرح)
???