چند روز پیش مطلبی در مورد نوع ارضا شدن روحی بعد از یادگیری خوندم. خیلی مطلب جالبی بود.. شاید بشه گفت یکی از بهترین مطالبی بود که می شد در مورد ولع یاد گیری نوشت..
نوروز 90 هم فیلم The experience رو دیدم که توی اون هم یه آقایی که یک مسیحی مومن و متعهد بود و سالها توسط مادرش تحقیر شده بود با آزار رسوندن به دیگران برای اولین بار حس لذت جن .سی رو تجربه کرد.
اینا رو گفتم تا اصطلاح جدید اختراع خودم رو معرفی کنم " سندروم ارگا.. سم تایید" .
***
سالها توی خانواده ما از عمه و ننه و خاله خانباجی و غیره و غیره توی کار هم نظر می دادن. توی این وسط یه چیزی شکل گرفت اونم رقابت اعضای فامیل واسه جمع کردن تایید اون جمع آدم.
یواش یواش خونه خریدن ها، ازدواج کردن ها.. مهریه.. عروسی. مدل لباس.. رنگ مو.. هرچی که فکر کنید منوط شد به اخذ تایید از جمع مذکور..
خلاصه.. هرکی می تونست کاری کنه که تعداد تایید ها بیشتر باشه با غرور هر جا که می نشست تعریف که می کرد که خاله پری و عمه زری و خان عمو و خان دایی تایید گرفتم.. و اینجوری شد که ما شدیم بیچاره این دخالت ها..
بدترین حالتش این بود که این قضیه مایه فخر و مباهاتمون شد. یعنی افتخار می کردیم به اینکه دارن توی کارمون فضولی می کنن. به این که اجازه می دیم همه توی کارمون نظر بدن.
بابای من هم توی این قضیه سرامد همه فامیل. یعنی تمام زندگیش، تمام تصمیماتش. تمام آینده نگریش. هر فکری هر ذکری هر تصمیمی هر قدمی که بر می داشت منتظر بود تا همه فامیل دوستا همکارا و ... براش کف بزنن و هورا بکشن..
این وسط خیلی تصمیم هایی گرفته شد که پوست ما به عنوان اعضای خانوادش کنده شد. خیلی موقعیت ها از ما گرفته شد.. خیلی مسافرتها نرفتیم. خیلی چیزا رو نخریدیم. خیلی کلاسها رو تنونستیم ثبت نام کنیم. خیلی لباس ها رو نتونستیم بپوشیم..
و همه این ها هم به این خاطر بود که پسر عمه کی اک بابام گفته بود فلان لباس مناسب نیست. یا فلان دوست بابام گفته بود فلان ورزش مناسب دختر ها نیست. یا فلان عمه بابام گفته بود فلان جا آب و هواش خوب نیست..
و این شد که ما تا مدتها بدون هیچ دلیل خاصی از خیلی از خوشی های طبیعی زندگی محروم شدیم بدون اینکه دلیل منطقی ای براش وجود داشته باشه..
القصه.. دردسرتون ندم.. اولین بار که من متوجه این بی ربطی شدم و فهمیدم فلان لباس، فلان کلاس و ... مشکلی نداره دوم راهنمایی بودم که برای اولین بار گفتم نه!! این کار باید انجام بشه..
و هر چی سنم رفت بالاتر مغضوب درگاه عمه باجی های فامیل شدم..
مشکلات ما در این زمینه بی پایان اگه بخوام دونه دونه بحث هایی که پیش اومده رو بگم میشه داستان حسین کرد شبستری..
فکر کنم تا همین جا برای توضیح صورت مسئله کافی باشه..
حالا بریم سر راه حل.. مدتها طول کشید تا من منشا این مخالفتها و سخت گیری های بی منطق بابام رو کشف کردم. اولین باری که فهمیدم دلیل واقعی این ایرادگیری ها نظریات فامیل بابا بوده شبیه ارشمیدس داد زدم فهمیدم و بسیار با هیجان دویدم پیش مامانم که من فهمیدم..
خلاصه موضوع رو با مامانم گفتم.. مامانم که اون موقع هنوز یه مامان جوون بود با عصبانیت شدید حرف من رو رد گرد و کلی با من دعوا کرد که تو فکر می کنی پدر و مادرت بی شعورن و صرفا به خاطر نظر دیگران یه تصمیماتی رو می گیرن..
سالها گذشت. تقریبا من هر هفته این موضوع رو به پدر و مادرم یاد آوری می کردم که شما به خاطر حرف مردم دارید فلان کار-- شامل خرید لوازم منزل، مدرسه داداش کوچیکه، دعوا بر سر کوتاهی دامن من توی عروسی فلان دختر خاله مامانم و ......-- رو انجام می دید.. و همچنان اون پاراگراف بالا تکرار میشد..
تا اینکه آخرین بار سر یه موضوعی که یادم نیست نشستم و به مامان و بابام گفتم شما اگه اون ور دنیا بودین که هیچ کدوم این عمه و خاله خانباجی ها نبودن بازم این کار رو می کردین.. که آها!! اینجا اون جرقه مهم در ذهن بابام درخشید. حرف منطقی بود جوابشم واضح بود: نه!!!
بابام گفت نه اینکار رو نمی کردم و بعد شروع کرد به سفسطه که ما توی این جامعه هستیم و باید هنجار ها!!!ی این جامعه رو رعایت کنیم و الی آخر.. که من اصلاح کردم که هنجار های جامعه نه قوانین خاله زنکی فامیل شما ... که در اینجای بحث به خوردن تو دهنی تهدید شدم..
از اینجای ماجرا به بعد دیگه بحث کردن دلیل نداشت. چون هر دو طرف کاملا می دونستن واقعیت چیه .. پس بحث ماهوی بی معنی بود. واسه همین من دیگه سکوت کردم وچیزی نگفتم اما باز هم درک نمی کردم چرا پدرم -- با شدت 1000 درصد و مادرم با شدت 30درصد-- هنوزم واسه هر تصمیمی چشمشون به دهن دیگرانه..
و اینجا بود که به کشف جدیدی رسیدم.. ایجاد حس سر خوشی مفرط بر اثر اخذ تایید دیگران وجود داره.. حال ظاهریشون شبیه آدمهایی بود که یه مخدر خیلی قوی مصرف کرده بودن.. انگار نشئه نشئه بودن.. اصلا یه وضعی ها ..
تا اینکه اون پست مذکور در ابتدای متن رو خوندم و فهمیدم این یه جور ارضای روحیه و به خاطر همین اسمش رو گذاشتم : " ارگ ا ..سم تایید"
***
اگه توی آدمهای دور و برمون دقت کنیم می بینیم خیلی آدمها هستن که این حالت رو دارن.. از همکار هایی که به خاطر تایید شدن از طرف رئیس نون همکارشون رو آجر می کنن..
تا مردهایی که به خاطر تایید شدن از طرف خانواده و دوستهاشون پدرِ زنشون رو در میارن.. یا زنهایی که به خاطر تایید شدن بدون توجه به درامد همسرشون خرج های آنچنانی می کنن.. یا بچه هایی که برای جلب توجه و تایید پدر مادرشون به هر کار کثیفی در ابعاد کودکانه خودشون دست می زنن..
***
فکر کنم اگه یه بار توی خلوت خودمون بشینیم و از خودمون صادقانه بپرسیم اگه من توی یه کشور دیگه بودم اگه این آدمها رو نمیشناختم بازم این تصمیم رو می گرفتم ؟ فلان جا می رفتم؟ فلان لباس رو می پوشیدم؟؟ فلان حرف رو می زدم؟؟ و الی آخر... یک کمی از مشکلات داخلی خانوادمون کم می کنیم..
به نظر من بهتره این تایید رو از همسرمون و بچه ها مون بگیریم.. یعنی آدمهایی که زندگمون به زندگی شون پیوند خورده..
راه های بهتری برای رسیذن به اوج لذت روحی هم هست...
جالب بود ایران۲خت
این سواله حتما یادم میمونه
در مورد ارشمیدس یعنی از تو حموم پریدی بیرون
؟؟
راه حل خوبی ارائه دادید ولی غیر عملی. سوردل توی نظریات جامعه شناسی خودش این فشار جمع بر روی افکار فرد رو کامل تشریح کرده. بد نیست یه نگاهی به نظراتش بندازید.
این فشاری که جمع وارد می کنند گاهی انقدر خرد کننده می شه که واقعا نمی شه ازش فرار کرد. توی هر جمع دیگری هم که باشیم وجود داره. شاید بریم اون ور دنیا و فشار خانواده از رومون برداشته بشه اما فشار اون جامعه جدیدی که داریم توش زندگی می کنیم به جای خودش باقیه.
تنها راهش اینه که بزنیم به بیابون
به نظر من سخته ولی ممکنه..
من سالها تلاش کردم تا به اطرافیانم فموندم زندگی من ربطی به کسی نداره. نمیگم کاملا موفق شدم اما لااقل دیگه در زمینه هایی مقل لباس پوشیدن. درس خوندن. نوع شغلم نوع انتخاب دوستهام یا حتی غذا خوردن دیگه کسی به کارم کاری نداره..
مسلما هر جامعه ای هنجار های خودش رو داره. نظر منم هنجار گریزی نیست. فقط می گم زیادی از تایید دیگران سرخوش نشیم..
زندگی من هم همین طور بود یک احساس درونی هیچوقت نمی گذاشت اونی باشم که می خوام بلکه مدام باید اونی می بودم که مردم تایید می کردن. تا این که یه روز جلای وطن کردم . الان تو تهران همونی هستم که می خوام و از نظر فامیل کسی هستم که راجع بهش می گن: معلوم نیست یه دختر تنها تو تهران چی کار می کنه و سر خودشو نیگر می داره همیشه با احترام و شک بهم نگاه می کنن . اما دیگه جرات فضولی در کار و زندگیم رو ندارن. چون روراست ازشون می پرسم : مگه به تو مربوطه که من چی کار می کنم ؟
کاش می شد بدون جلای وطن این کار رو کرد
نکته بسیار بسیار جالبی اشاره کردی.
راستی وبلاگت و کامنتدونیش رو با هزار بدبختی باز کردم
ما هم اصلاتا شهرستانی هستیم. کاملا درک می کنم چی میگی.. ما هم این سالهای اخیر که اومدیم تهران خیلی اوضامون بهتر شد. درسته رابطه کمتری با فامیل داریم و کمتر از هم خبر داریم اما خدایی داریم راحت تر زندگی مون رو می کنیم..
کار خوبی کردی که از اون جو اومدی بیرون. اگه نه بعد یه مدت اون مدل رفتار میشد برات یه ارزش.. مثل پدر من..
اجازه بده که باور نکنم یه همچین موضوعی رو . یعنی تا این حد ؟ اون هم مرد خونواده ؟ حالا باز خانوم ها بیشتر به چشم و هم چشمی و این حرف ها اهمت می دن اما تا به حال ندیدم مردی به این اندازه تابع نظرات اطرافیان باشه . اما درک می کنم چه روزگار سختی رو گذروندی
می دونی حق داری که باور نکنی. اگه پدر من رو بشناسی اصلا باور نمی کنی. یه آدم تحصیل کرده روشنفکر که همه تو جامعه یه مدل دیگه در موردش فکر می کنن..
می دونی هی مسئله مهم وجود داره اینه که اکثر آدمها حتی خودشون هم نمی دونن دارن چکار می کنن. مثلا توی فامیل توجیه این رفتار احترام به بزرگتر هاست. اما این دایره احترام تا مدل ابروی دخترشون و رنگ شلوار پسرشون هم گسترده میشه.
خلاصه که خیلی طول کشید ت من هم این ها رو از هم تفکیک کنم. احترام گذاشتن و اجازه دخالت دادن دوتا مقوله ای هستن که شاید به ظاهر اصلا ربطی به هم نداشته باشن اما مثل مرز شوری و بی نمکی خیلی ظریف از هم جدا شدن و در عین حال توی فرهنگ ما بی ربط هم نیستن..
همینا دیگه.. چقدر حرف زدم...