از زنگ تفریح های مدرسه اونایی که خیلی بیشتر تو یادم مونده مربوط به مدرسه راهنماییمه. یک کمی هم کلاس پنجمم .. تک و توک اول و دوم دبستان. خیلی کمتر دبیرستان .. و به ندرت پیش دانشگاهی.
اما چیزی که از همشون یادمه اینه که ما حق بردن میوه های خاص -که شاید همه پول خریدنشو نداشتن مثل موز که اون موقع ها میوه گرون و خاصی محسوب میشد یا خیار که بو داشت یا حتی گاهی پرتقال-- رو نداشتیم. بیشتر روزها سیب می بردیم مدرسه و دبیرستان که بودیم نون و پنیر. پیش دانشگاهی که بودم یه رسم بامزه ای بود که هرکسی یه لقمه از نون پنیرشو می داد یه لقمه از مال دیگرون می گرفت. زنگ تفریح 20 تا مدل نون پنیر می خوردیم. پنیر های با مزه های مختلف. یکی با سبزی یکی با گردو یکی با خرما. من اکثرا نون و پنیر ساده داشتم با نون لواش خوردنش آسون بود اما به خوش مزگی نون سنگک نبود. اما خوردن نون سنگک سخت بود. از این حرفها دیگه..
اما یه چیزی رو مطمئنم. حتی روزهایی که فقط یه دونه سیب یا یه دونه لقمه نون پنیر داشتیم شده بود با خط کش از وسط سیب و نصف می کردیم نمیذاشتیم کسی گشنه برگرده سر کلاس.
لااقل نه من هیچوقت گشنه موندم زنگ تفریح ها نه اگه چیزی برای خوردن داشتم گذاشتم کسی گشنه بمونه.
این عادت ادامه داشته—البته یه بخش زیادیش هنوز ادامه داره تا سال 3 دانشگاه. توی خوابگاه. واسه اولین بار رفتم تو یه اتاقی که کسی که چیزی داشت می نشست وسط اتاق تنهایی می خورد به کسی هم تعارف نمی کرد. من بدم می اومد. خجالت می کشیدم. هم از خودم هم از کار اون بقیه.. اما عادت کردم.
توی محیط های کاری که رفتم؛ اولین بار شرکت بابام اینا بود که یه شرکت دولتی گردن کلفت بود. من 22 سالم بود. توی کل اداره شون فقط 6 تا خانم بودن. که 4 تاشون با هم لوازم سالاد می آوردن با ناهار سالاد درست می کردن. من اونجا کار آموز بودم. روز اول خیلی ریلکس سالاد درست کردن و نشستن خوردن. یه تعارف خشک و خالی هم نزدن. همه دور یه میز ناهار خوری 8 نفره بودیم. من اصلا گیر شکم نیستم اما از طرف اونا خجالت کشیدم.. که مگه مثلا 2 تا پر کاهو—سال 82 – چقدر می ارزه.. بعد یه مدت عادت کردم.. منم جدا غذا می خوردم اما بازم اگه خوراکی خوبی داشتم حتما به همه تعارف می کردم..
اون 3 سالی که توی بانک بودم خدایی هر بدی ای که داشت لااقل از این نظر همه عالی بودن. با اینکه 80 درصد از همکارام بچه های پایین شهر بودن. اما خدایی کسی تک خوری نمی کرد. همه غذاشون رو میذاشتن وسط و با هم قسمت می کردن. از بانک که اومدم بیرون. اولین جایی که رفتم سر کار هم همینطوری بود. همه با هم پول می ذاشتن خرید می کردن. سر ناهار چه بوقلمون داشتی چه نون و ماست همه باهم شریک می شدن.
گذشت تا شرکت قبلی. همکار روبروی من- آقای الف- یه بچه میلیاردر بود. توی محله بسیار پولدار نشین زندگی می کرد. لباسهای مارکدار... مدتها طور کشید تا من فهمیدم وقتی سرشو میکنه زیر میز، داره یه چیزی میخوره که نمی خواد به من نشون بده.. و من از طرف اون آقای 35 ساله خجالت کشیدم.
الان 3 ماهی هست که اینجام. تعداد آقای الف های اینجا خیلی زیاده. هنوزم من از لواشک و ویفری که خریدم گرفته تا شیرینی هایی که برام از این ور اون ور سوغاتی آوردن همه رو به همه تعارف می کنم.. و لذت می برم که همه ی همکار هام از یه موضوع واحد دارن لذت می برن. این خوشحالم می کنه. شاید بخش مادرانه روحم با این حرکت ارضا میشه.
اما واقعاخسته شدم وقتی می بینم خانم میز بقلی یه دونه شلیل گرفته زیر مقنعه اش و بدو بدو می ره توی راهرو. خسته شدم از بس جای دیگران خجالت کشیدم. یه روزی یه جایی خوندم که یه خانمی نوشته بود"لطفاً جای خودتون خجالت بکشید. من از خجالت کشیدن به جای شما خسته شدم...."
کتابچه به روز شد.
سه ماه گذشت؟ چقدر زود
اره- عمر گرانمایه ماست...