دیروز عصر سر کلاس زبانم موضوع بحث در مورد آرامش ذهنی بود. یه جایی از بحث استاد روشهای آرامش ذهن رو داشت می گفت. رسید به solitude . به معنی تنهایی. از بچه ها پرسید چقدر نیاز به تنهایی دارن. هر کسی یه چیزی گفت..
یکی گفت من 1روز در ماه نیاز دارم. یکی گفت 1 بار در هفته..
من و یه نفر دیگه گفتیم روزی یه بار.. حتی برای چند دقیقه..
استاد یه لبخند تلخ زد..
و من حس کردم خیلی نیاز به تنهایی دارم.. چون غمهام خیلی عمیقه.. و روزی چند بار حتی چند دقیقه واسه تمدید نقاشی لبخند روی صورتم وقت می خوام..
یه دلقک.. با یه لبخند گنده روی صورتش..
این روزها یه حسی دارم.. یه حس بد.. هی می خوام جملات منفی به کار نبرم. انرژی مثبت بدم.. اما واقعیتش می دونم که خسته ام. خیلی هم خسته.. دلم هم گرفته از کی و از چی نمی دونم. دلم یه ذره فقط یه ذره شادی می خواد.
یه مهمونی.. خسته ام از هر چی عزا داریه.. خسته ام از هرچی لباس سیاهه. دلم می خواست امسال یه جشن تولد می گرفتم اما تا وقتی انجام یعنی توی ایرانم مجبورم به 3 تا تقویم زندگی کنم. که به یمن تقویم قمری تا 6-7 سال دیگه تولد من توی محرم و صفره..
6-7 سال دیگه تولد دیگه می خوام چکار کدوم خانم 37-8 ساله ای به هیجان تولدش رو جشن می گیره.. لااقل تو ایران.. همه بهت می خندن و بیشتر ازاینکه با مهمونی گرفتنت موجبات شادی دیگران رو فراهم کنی موجبات خنده و تمسخرشون رو فراهم می کنی..
دلم مهمونی می خواد. کسی مهمونی نمیگیره.. خرجش زیاده.. اما همه برای پاره کردن حنجره خودشون هم پول دارن و هم انرژی..
خسته ام..
دلم شادی می خواد.. دلم پول می خواد دلم یه یه کشور آروم می خواد..
چند وقت پیشا داشتم فکر می کردم خاور میانه مثل محله های پایین شهر می مونه از اونایی که کوچه ها ی تنگ و تاریک داره.. محله قیصر.. از اونایی که قانون احساس توش قوی ترین قانونه.. قانون تعصب.. قانون بزن بزن ...ما اینیم.. یک سری آدم احساساتی متعصب.. که برای گرفتن حقمون توی دهنم همدیگه می زنیم. اگه کسی بیاد و بخواد جدامون کنه اونم می زنیم. ما خودمون و همدیگه رو می کشیم.. چون زورمون زیاده.. خسته ام...
دلم می خواد برم یه جایی زندگی کنم که مردم بی غیرت باشن. مردم کم زور باشن.. کوچه هاش پهن باشه.. کسی نخواد 2 نفر رو که دعوا می کنن جدا کنه.. اصلا همه بی خیال باشن.. هر کی به فکر خودش باشه.. اصلا یه وضعی.. دلم اونجا رو می خواد..
دلم کشور آدمهای بی غیرت رو می خواد که زنها شون تا 40 سالگی نخوان اجازه ولی شون رو برای مسافرت بگیرن. دلم کشوری رو می خواد که برای داشتن یه شغل پیزوری ازت 50 میلیون سفته نگیرن. مدیر ها بی خیال شرکتشون باشن. شرکتشون بی در و پیکر باشه.. از کار کردن توی شرکتهای با در و پیکر خسته ام...
از کسب اجازه از پدر و شوهر و هرچی ولی و قیمه.. خسسسسسسسسسسسسسسسسته ام..... دلم ولیِ بی غیرت می خواد..
دلم شادی می خواد.. دلم کشور آدمهای بی دین رو می خواد.. آدمهایی که می خوان برن و قعر اسفل السافلین.. آدمهایی که به فکر امر به معروف نیستن..
اصلا دلم اونجا رو می خواد..
داشتم پولهام و جمع می کردم که از کشور مردمان با غیرتم.. از کشورم که توش همه ولی و قیم دارن.. از کشورم که همه می خوان برن بهشت کوچ کنم و برم... که دلار شد 3 برابر.. ارزش پس انداز من شد 1 سوم... و گند زده شد توی برنامه هام.. و من خسته ام از این گند زده شدن توی برنامه ها.....
نمی دونم... الان یه مجموعه ای از این فکر های احمقانه رو دارم. هیچ انرژی مثبتی روم اثر نداره.. دلم نمی خواد جملات مثبت احمقانه بگم.. دلم نمی خواد به زور لبخند بزنم تا هیپوفیزم به اشتباه بیفته و هورمون های شاد کننده تولید کنه. دلم می خواد غر بزنم و گریه کنم و از زیر کار در برم..
دلم می خواد آدم بی غیرت و غیر میهن پرستی باشم..
دلم می خواد آدم بی مسئولیتی باشم..
اصلا من همینم که هستم...
همینا دیگه....
پ.ن.: دم اون برادر افغانی که کیف پول منو تو خیابون پیدا کرد و اینقدر گشت تا منو پیدا کنه و سالم پسش بده گرم..کاری که اون کرد لااقل بهم نشون داد هنوزم آدم قابل اعتماد پیدا میشه.. شاید هیچوقت نفهمه که وقتی از باشگاه زنگ زدن خونه که یه کارگر افغانی کیف پولتون رو پیدا کرده و می خواد پسش بده چقدر از خودم و اون که هیچوقت ندیدمش خجالت کشیدم که تمام مدتی که کیفم گم شده بود گفتم حتما یه کار گر افغانی برش داشته و دیگه عمرا خوابشو ببینم... ازش شرمنده ام و ممنون..