دلم می خواد یه بچه داشته باشم.. یه دختر بچه 7-8 ماهه. چشماش شبیه من باشه.. چونه اش هم مثل خودم باشه. دماغ و دهنش خوشگل باشه که نخواد بزرگ شد بره هی با سر و صورتش ور بره..
2 تا دندون داشته باشه .. چهار دست و پا بره و من بغلش کنم ببرم اینور و اونور.. باهاش بازی کنم..
لباسای خوشگل تنش کنم. توی بشقاب براش غذا بریزم و با دست مشت کنه غذا ها رو بماله تو سرو صورتش.
براش شبا کتاب قصه بخونم.. کلی چیز بهش یاد بدم. نقاشی یادش بدم. شعر براش بخونم. ادبیات یادش بدم.
بزرگ بشه و من عاشقش باشم.. شبا بیاد دست بندازه دور گردنم بخوابه..
عاشقش باشم...
هفته ای که گذشت پر بود از ماجرا و عزا داری.. خسته بودم.. اصلا من از عزا داری متنفرم. از عزا داری واسه هرکی.. دوس دارم اگه مُردم هم به جای این گیس کندن ها و عربده زدن ها یه موسیقی ملایم بذارن. فامیل اگه دوس دارن بیان جمع شن دور هم بگن و بخندن... اصلا از این انکر الاصوات ها که میان روضه خونی می کنن حالم به هم می خوره... آقا من اصلا از گریه زاری بدم میاد..
چرا ما وقتی کسی عروسی می کنه اینطوری خودمون رو مقید ۳ و ۷ و ۴۰ نمی کنیم.. چرا سالگرد عروسی ها دور هم جمع نمیشیم. شیرینی پخش نمی کنیم.. گاهی فکر می کنم ما از آزار دادن دیگران لذت می بریم. لذت سادسیمیکی می بریم از دیدن ضجه زدن دیگران. اگه بریم ببینیم یکی کس و کارش مرده تو سر خودش نمی زنه دلمون میگیره. توقع داریم ملت بزنن تو سر خودشون خاک رو مشت مشت بریزن تو سرشون.. زار بزنن تا ما حس کنیم آها!! این درسته..
متنفرم از عزا داری.. از عزا داری حسینی گرفت تا چهلم عمو و سوم بابا بزرگ.. آقا من از هر نوع عزا داری بدم میاد... چرا واسه همین اماما جشن تولد به همین عظمت نمی گیریم. چرا توی تولدشون ناهار و شام نمی دیم.. چرا...
اینا رو گفتم که بگم خسته ام... از این تکرار مکررات متنفرم.. از این ضجه های دروغی از این گریه کردن برای بی پولی و به حساب غم از دست دادن عزیز گذاشتن خسته ام...
پس فردا منتظر یه خبر خوبم.. امیدوارم زود تر پس فردا بشه و اون اتفاق خوب بیفته..
واقعا دلم اون روزی خوب رو می خواد... روزای خوب آینده..