ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

خاله بازی

دو دختر 5 و 6 ساله مشغول بازی هستند . در یک خانه قدیمی حدود 100 ساله.. با دیوارهای آجری و حیاط سنگ فرش. حیاط اینقدر بزرگ هست که 3 باغچه بزرگ و یک حوض کوچک مسیر دوچرخه بازی دو دختر بچه را مسدود نکند. ته حیاط  یک خانه کوچک هست که قدیم تر ها جای کلفت و نوکر ها بوده. اما الان انباری است.  اما برای آن 2 دختر بچه خانه است. خانه خاله بازی.

دختر 6 ساله پر سر و صدا و پر شر و شور است. دختر کوچکتر آرامتر. عصر ها که از چرخیدن های  مدام در حیاط خسته می شوند  به خانه هایشان پناه می برند. اتاق بزرگتر و تمیز تر سهم دختر بزرگ تر می شود. اتاق کوچکتر و شلوغ تر سهم دختر کوچکتر.  و دختر کوچکتر مثل هر روز با خود می گوید چه فرقی می کند. مهم اینجاست که من هم خانه ای دارم..

مثل هر روز و هر روز دختر بزرگتر پایش را محکم به زمین می کوبد که من مامان تو خاله. و اتاق بزرگتر و تمیز تر را آن جور که می خواهد  می چیند .. دختر کوچک مثل هر روز با خود می گوید چه فرقی می کند.. مهم اینجاست که من هم بچه های خودم را دارم .. چه فرقی می کند که وسایل اتاق به سلیقه من نیست ....

***


دو دختر نوجوان 15 و 16 ساله در یک اتاق نشسته اند. دختر 16 ساله از عشق رویایی اش؛ از قدرت تاثیر گذاری اش بر پسر همسایه 3 تا خانه آن ور تر زیر لبی و با هیجان پچ پچ می کند و دختر 15 ساله مثل همیشه  پیش خود فکر می کند بالا خره من هم روزی عاشق کسی می شوم و کسی به زیر پنجره اتاق من هم خواهد آمد..  من الان فقط دلم می خواهد شاگرد اول باشم و دختر بزرگتر به این فکر بلند بلند می خندد...

***

 

2 دختر جوان 21 ساله و 22 ساله با هم در یک مهمانی نشسته اند. دختر 22 ساله به تازگی از دانشگاه اخراج شده همچنان پچ پچ کنان و با هیجان از ماجرای اخراجش تعریف می کند انگار مهمترین جایزه قرن را برده. دقعه دومش است. خوشحال است که حرفش را زده است. دختر 21 ساله بالاخره کسی را پیدا کرده که زیر پنجره منتظرش بماند. هنوز هم دلش می خواهد شاگرد اول باشد. هر چند الان دیگر مثل قبل هیجانش را ندارد. و پیش خودش فکر میکند وقتی کسی هست زیر پنجره منتظرم باشد و دانشگاهی هنوز هست که هنوز اخراجم نکرده چه فرقی می کند که شاگرد اول باشم یا نباشم چه فرقی می کند حرفم را بزنم یا نزنم..

 

***

2 دختر 26 و 27 ساله در یک خانه نقلی سفید و صورتی نشسته اند. خانه دختر کوچکتر. که درسش را خوانده. سر کار می رود و الان دارد واقعا دارای خانه می شود. اما هنوز هم فکر می کند خاله است نه مامان. دختر بزرگتر به دختر کوچکتر درچیدن خانه اش کمک می کند.. وسایل خانه با سلیقه مادر دختر کوچکتر خریده شده.. دختر کوچکتر زیر چشمی نگاهی به وسایل خانه می اندازد. پیش خودش می گوید هیچی اش با  سلیقه من نیست.. اما وقتی مادر خوشحال است چه فرقی می کند که چیزی با سلیقه من باشد یا نه..

 

***

2 دختر 29 و 30 ساله در یک خانه نقلی کرم و قهوه ای نشسته اند. خانه دختر بزرگتر. خانه از تمیزی می درخشد. دختر بزرگتر جوری در خانه راه می رود که انگار پرواز می کند یا می رقصد. دختر کوچکتر با دقت نگاهش می کند. دختر بزرگتر نه شغل درست حسابی دارد نه هیچوقت  دوباره به دانشگاه برگشته. 8 سال است که می نویسد. داستان های بی سر و ته..  هنوز بلند بلند می خندد. هنوز هم از اینکه حرفش را بزند خوشحال است.. هنوز هم به زور آن جایی را که دلش خواسته برای خانه اش انتخاب کرده.. هنوز هم باید خانه را آن جور که دلش می خواهد بچیند. هنوز هم مهمانیهای پر سر و صدا میگیرد..

دختر کوچکتر پیش خودش فکر می کند خیلی فرق می کند که  آدم حرفش را بزند.. خیلی فرق می کند که آدم خانه ای که دلش می خواهد داشته باشد.. خیلی فرق می کند که وسایل خانه اش به سلیقه خودش باشد.. خیلی فرق می کند وقتی در خانه راه می رود انگار که برقصد.. وقتی اینها نیست چه فرقی می کند که شغل خوبی داشته باشی.. چه فرقی می کند درست را تا تهش خوانده باشی..

دختر کوچکتر دلش  می خواهد از اینجای قصه به بعد،  او مامان باشد...

برای فرزندم 6

سلام عزیزم.. قربون شکل ماهت بشم..


بیا بازم برات قصه بگم.. بگم چی شد که اون نصفه تو که از من به تو رسید اینی شد که الان هست..


قصه بابا بزرگهامو گه برات گفتم.. بیا برم سراغ مادر بزرگا...

برم سراغ مامانِ مامان..


حدود 100 سال پیش.. بابای مادرجون هم توی قشون بود.. نمی دونم ژن جنگاوری از جدو آباد عربمون بهمون رسیده.. خلاصه هرچی..  اون موقع اونو هم از تفرش می فرستن به اون شهر کوچیک کوهستانی.. با 4-5 تا بچه و میشه حاکم اونجا. راستش فکر کنم این حاکم یه چیزی تو مایه های شهردار یا فرماندار امروز بوده. مادر بزرگ من بچه سوم خانواده بوده. زیاد هم زیبا نبوده. اما از اون دختر هایی بوده که از خانمی شهره ی شهر بوده..

زیاد چیزی در مورد اینکه چطوری بزرگ شده نمی دونم. فقط می دونم خانواده مرفه و آدم حسابی ای بودن. برادر هاش هم به همون عادت مالوف می رن تو ارتش زمان پهلوی..


تا اینکه بابا بزرگم که اون روزا رئیس دادگستری بوده میشنوه که جناب فرماندار یه دختر خانم  با شخصیت داره. بابا بزرگ خیلی خوش بر و رو بوده.. کار و بار درست و حسابی هم داشته. خیلی دختر ها آرزوشو می کردن. مادر بزرگ هم در زمان خودش دختر ترشیده محسوب میشده چون 22 سالش بوده. اما بابا بزرگ می ره خواستگاری و میگه من یه زن از خانواده درست وحسابی می خوام. هر چند سالش باشه.. تا اون جایی که من می دونم حتی مادر بزرگ رو تا زمانی که به رسم قدیم براش جایی می بره ندیده بودم.. 


اینجا یه رسم مهم دیگه تو خانواده بنا گذاشته میشه.. دختر خوب از خانواده خوب بهتر از دختر خوشگل از خانواده متوسطه.. نمیگم الزاما فکر درستیه. چون تو فامیل ما ارزش آدمها بیشتر به خانواده ایه که ازش اومدن تا قیافه یا تحصیلات یا سن.. 


می دونی فکر می کنم باید اینا رو بدونی تا بفهمی چرا تو زندگی ما یه اتفاقاتی افتاده..


خلاصه از زندگی اونا تا اینجاش به ما مربوط میشه که عروسی می کنن. کسی زیاد در مورد عروسیشون حرفی نمی زنه. ظاهرا عروسی ساده ای برگزار میشه به نسبت بقیه خواهر و برادر های مادر بزرگ. چون پدر بزرگ هم کس و کاری توی اون شهر نداشته به جز یه برادر قمار باز و یه خواهر که شوهر کرده بوده.


همین. اما دقیقا سنگ بنای وجود ما با همین عروسی ساده گذاشته میشه. چون زندگی اون یکی بابا بزرگم یعنی بابای بابام دقیقا به این وصلت پیوند خورده..


می دونی اینکه زیاد ماجرا رو کش نمی دم واسه اینه که اولا از به هم رسیدن اینا چیزی بیشتر از این نمی دونم. دوما داستانهای زیادی که می دونم ربط زیادی به سر نوشت ما نداره. هر چند هر وقت بتونم و این شجره نامه نویسی تموم شد برات میگم..


شبت به خیر عزیزم... خوب بخوابی..