ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

گریه های هیستریک من

مامانم گریه های هیستریک من را می شناسه. این گریه های بی پایان سالهاست که همراه من است. به صورت دوره ای هر وقت زیاد تحت فشار عصبی هستم این گریه ها گریبان من را گرفته.. 


آن سالهای سرد سیاه که برای لباسهایی که غبر مجاز محسوب می شد و بابا غدقن کرده بود.

شروعش از آنجا بود. وقتی 12 سالم بود و بابا نگذاشت که شلوار دمپا گشادی که اون سال مد شده بود رو بخرم چون به نظرش جلف می اومد. و من گریه کردم برای اولین بار گریه کردم برای به دست آوردن چیزی که دلیل منطقی ای برای نداشتنش وجود نداشت. برای اولین بار برای به دست آوردن چیزی ضجه زدم. هنوز خوب واضحه برام..

اینقدر گریه کردم تا خاله ام برام عیدی یه دونه اش رو خرید..


از اون به بعد این گریه ها شد جز وجودم..


سوم دبیرستان که توی اون مدرسه شبیه زندان زنان درس می خوندم تقریبا کار هر شبم بود. زار می زدم.. آخر سال امتحانها که تموم شد اینقدر گریه کردم و پا به زمین کوبیدم تا واسه پیش دانشگاهی بردنم یه مدرسه دیگه... پیش دانشگاهیم بهترین سال زندگی تحصیلی ام بود...


سال 84 اون اسفند کذایی.. روزی که بعد 8 ماه مصاحبه و امتحان و بدبختی حکم دادن دستم که به جای واحد آی تی باید بری شعبه همون حس رو داشتم.. 3 سالی که توی شعبه بانک کار می کردم همون حس رو داشتم. تقریبا این گریه ها همیشه با من بود..

و هر روز می گفتم من از این نکبت خود خواسته فرار می کنم.. و زار می زدم..


و مامان با چشمهای نگران به من نگاه می کرد و می دونست این گریه ها به یه تصمیم جدی حتم میشه.. واسه همین همش دلداریم می داد که کارت عالیه .. نکنه ولش کنی.. و هر روز با سلام و صلوات من رو می فرستاد سر کار..

تا وقتی ازدواج کردم و چند بار به خاطر کارم زار زدم اما این بار کسی دلداریم نداد.. کسی به زور نفرستادم.. گریه ها کار خودشون رو کردن.. استعفا دادم.. الان بهترین روزهای کاریم رو  می گذرونم.. بهترین شغل دنیا رو که می تونست برای من وجود داشته باشه دارم.. هر روز با انرژی می رم سر کار.. هر روز خیلی کار دارم اما من لذت می برم.. استعفایی که 3 سال پیش دادم بهترین کاری زندگیم بود.. الان دارم از زندگی شغلیم لذت می برم..


جند وقته در زندگی م دوباره دچار اون گریه های هیستریک شدم.. امروز گفتم که  مامان بیاد پیشم. با مامانم صحبت کردم.. و گریه کردم.. ضجه زدم از اون ضجه های هیستریک زدم.. و دوباره نگرانی رو توی نگاه مامان دیدم.. یعنی از نگاه اون بود که همه این چیز ها یادم اومد..


و بعدش توضیحاتی که به شوهر داد.. و هشدار هایی که لا به لای حرفهاش بود.. همه و همه در لا به لای اشکهایی که قطع نمی شد به من نوید یه زندگی آروم رو می داد..


اشکهای هیستریک من به من نوید آزادی می ده.. من خوشبخت می شم.. این رو از هشدار های امشب مامان به شوهر فهمیدم..

این روزا نمی دونم طندگی من زیادی تکراری شده. مشغله ام زیاد شده. زیادی خسته ام. بی حوصله ام. خوابم میاد .. نمی دونم یه چیزیم شده که دوباره شدم مثل ماهی قرمز ها... هی دهنم و باز و بسته می کنم.. هیچی از دهنم در نمیاد...


از ۵ شنبه هفته دیگه آخر هفته ها یه کلاس مربی گری دارم. به مدت ۲ ماه. یعنی تا آخر بهمن. یعنی مسافرت و تعطیلات و اینا فرت.. خودم خیلی علاقه دارم برم. اما باید یه برنامه ریز دقیق کنم. چون اینطوری اگه باشه به هیچ کاریم نمی رسم.


خیلی خوابم میاد. امشب می خوایم بریم خونه زن داداش جدید. براش یلدا-اونه ببیرم( برو وزن ویارونه) چه می دوم از این رسم و رسوم ها دیگه..


خدا یا این روزهای سخت رو بگذرون و یه روزای خوب راحت برامون بیار. با پول زیاد و عشق بی پایان..