از آرزو های مهم این روزهایم
لمیدن بر قالیچه قرمز یادگار مادر بزرگ در تراس یک خانه شهرستانی است..
در حالیکه شعر می خوانم و آفتاب روی تنم افتاده و نسیمی خنک از بین موهایم راه خودش را پیدا می کند..
الان چند وقتیه که یه طرح آموزشی بد افتاده توی فکرم. پول توش هست.. یعنی لااقل روی کاغذ که حسابی پول توش هست ام اراه رسیدن بهش سخته.. خیلی برنامه داریم و امیدوارم.. یعنی بعتره بگم امید وار بودم. اصلا نه اینجوره بگم که حالم یک کمی بده...
خسته ام.. خیلی زیاد
یعنی خسته نبودم ها..
اصلا بذاریم از اولش بگم. من با یه موسسه آموزشی قرارداد بستم. که برم کار کنم باهاش. محاسبه هم کردم ببینم چطوره پول توش هست یا نه که دیدم بلهههه. هست..
خلاصه طرح توجیهی اولیه نوشتم و باید برم با ۱۰۰ تا مدیر مدرسه برای اجرای طرحم صحبت کنم.
امروز صبح اول صبح رفتم با اولین نفرشون صحبت کردم. یعنی به صراحت بگم که تمام اعتماد به نفسم دود شد رفت هوا..
دلم می خواد برم گریه کنم.. در این حد.. هیچ برخورد بدی نشد اما رفتار یارو یه جوری گند بود.. انگار تمام ترسی که از مدیر مدرسه دبستانم داشتم یهو دوباره ریخته شد توی دلم.. یه حال بدی دارم.. در حد سرگیجه و تهوع..
عصر هم یه شرکت بهم پیشنهاد مشاوره داده.. عصر هم با اونا جلسه دارم..
امان از بی پولی.. آدم مجبوره توی چه شرایط طاقت فرسایی قرار بگیره.. گاهی دلم می خواد ماسک این خانم جدی و مصمم و با پشتکار رو از صورتم بردارم و زار زار گریه کنم.
همین..