صبح که از خونه میام بیرون هنوز نیمه آماده ام. خصوصا اگه شوهر برسوندم. یعنی زیپ بوتم بازه. دکمه های مانتوم رو هنوز نبستم آرایش ندارم.. عموما ظرف غذام تو یه دستمه کیفم تو یه دست دیگه..
از خونه تا محل کارم با احتساب چراغ قرمز ها و رانندهای احمقی که فکر می کنن ماشینشون قایق بادبانیه و خودش حرکت میکنه ۹ دقیقه توی راهم. اول دکمه هام رو می بندم. بعد آرایش می کنم که شامل ریمل بسیار کم ، رژ گونه بسیار ملایم و یک فروند لابیلو آلبالویی می باشد. بعد زیپ بوتم رو می کشم بالا. کیفم رو مرتب می کنم. عموما در این لحظه شوهر میگه برو پایین دیرت شد.
از آسانسور استفاده نمی کنم. 2 طبقه است دیگه. از راه پله دم آبدار خونه میام. تو شرکت خودمون باید چای بریزیم. توی طبقه ما 130 نفرن اگه قرار باشه آبدارچی چای بده باید از صبح تا عصر فقط چای بریزه.. خلاصه که می رم کیفم رو می ذارم رو یه میز همون دور و بر ها دستم رو می شورم و یه چای یا عموما آبجوش بر می دارم چون چای اینجا مزه لجن میده.
چای به دست میام پشت میزم. کامپیوترم رو روشن می کنم. وقتی کاملا راه افتاد یه موزیلا یه اکسپلورر باز می کنم. موزیلا واسه کارای خودم. اکسپلورر واسه کارای شرکت. توی موزیلا جی میل و ایمیل یا هو و عموما 3-4 تا سایت خبری رو با هم باز می کنم. ریدر هم باز می کنم تا بقیه سایتهای خبری که همینجوری!! باز نمی شه رو از اونجا بخونم.
از صبح تا ساعت 5 و نیم به تناوب خبرهای مختلف رو می خونم تا جایی که ساعت 2 به بعد 99 % خبرها تکراری میشن . بعد حوصله ام سر می ره و خوابم می گیره. عموما 1-2 نفر از دوستان 6-7 بار در روز بهم زنگ می زنن و یک کمی جفنگ می گیم و می خندیم.
یه روزایی هم هست که باید برم بیرون که این اخیرا تعدادشون زیاد شده. یه کار احمقانه تکراری رو که کارپرداز شرکت هم از پسش بر میاد باید برم خودم انجام بدم. و متاسفانه چون به کارم احتیاج روحی دارم نمی تونم بگم نه. اگه نه حالم از این کار که پاشم برم بیرون به هم می خوره.
یه روزایی هم هست که باید هی نامه بزنم و هی پروفورمای احمق های بازرگانی رو که زحمت یه چکینگ ساده رو هم به خودشون نمیدن بررسی کنم و هی نامه بزنم آخه من با این کاغذ پاره چطوری واردات انجام بدم.
تقریبا تا ساعت 5 و نیم که زنگم بخوره کارم همینه.. کار دیگه ای ندارم.
عصر از سر کار که برم خونه عموما برنامه ام اینه که یه راست برم خونه. خونه رو جمع کنم. به گلدونام آب بدم به صورت کاملا سر هم بندی شام درست کنم. ظرهایی که عموما شوهر از صبح تل انبار کرده رو بچینم توماشین ظرفشویی. احتمالا دوباره لپ تاپمو روشن کنم یک کمی ایمیلهای +16 رو چک کنم. حموم و توالت رو بشورم..
تلفن بزنم به مامانم یک کمی غر غر کنم. با چند تا از دوستهام تلفنی صحبت کنم. عموما این کار ا همزمان با اشپزی و اینا انجام میدم.
یه وقتهایی هم مثل این روزا دهنم سرویسه. چون عصر باید برم خونه فک و فامیل شوهر چون بابا بزرگشون مرده و شبها هم مراسم عزا داری داریم. تازه داریم یه سری وسیله واسه خونه می خریم که باید دنبال اونا هم بریم. مثلا دیشب رفتیم یافت آباد زیر تلویزیونی بخریم. بعد رفتیم خونه پدر بزرگ مرحوم شوهر ساعت 10 تازه شیفت 2 کار من شروع شد رفتم پیش بابام و شرکا بهشون مشاوره دادم واسه یه قرار داد تا 12 بعد دیگه با جون در اومده گفتم بقیه اش واسه بعد و رفتم خونه.. این حالت مشاوره هم تقریبا هفته ای 2 بار پیش میاد. منتها موضوعاتش از غذا های مهمونی مامان تا سرمایه گذاری و قرارداد مشارکت شرکت بابا با 3 تا شرکت دیگه در نوسانه..
الگوی کلی زندگی من همینه. تعداد زیادی کار و اتفاق و غیره در زندگی من وجود داره. واسه همین همیشه خسته ام.
دلم می خواد برم کلاس موسیقی. دلم می خواد درس بخونم واسه دکتری. دلم می خواد آیلتس امتحان بدم. دلم می خواد یه زبان دیگه بخونم.. اما این زندگی تکراری روزمره روزی 30 ساعت وقتم رو میگیره. یعنی من واسه یه زندگی معمولی حداقل 10 ساعت دیگه وقت در شبانه روز می خوام..
خسته ام از این روز مرگی... امروز صبح داشتم فکر می کردم الان چند روزه خودم رو توی آینه ندیدم.
چند وقتی هستش که دارم خودم رو انگیزه یابی می کنم.. خیلی حس خوبی نیست.. یعنی نه که نباشه ها. یک کمی دردناکه اما برای زیبا شدن لازمه. یه چیزی تو مایه های اپیلاسیون یا ابرو برداشتن.. دردناکه اما باید تحملش کنی تا بهتر بشی..
خلاصه تو این گیرو دار خیلی خودم زیر ذره بین گذاشتم. تو خلوت خودم. اون موقعی که داشتم با بچه برادر شوهر توپ بازی می کردم. وقتی داشتم به زیارت عاشورایی که غلط غلوط خونده میشد گوش می دادم. وقتی داشتم برنج و زرشک واسه نذری پاک می کردم.. همه و همه این وقتها داشتم به خودم فکر می کردم. به اینکه من چی می خوام..
یادمه سال ۸۸ همین موقع ها شاید ام اوایل پاییز بود. رفتم توی یه شرکت نرم افزاری مصاحبه بدم واسه بخش فروش نرم افزار. مدیر شرکته اومد باهام مصاحبه کرد. ۲ ساعتی با هم صحبت کردیم. اینقدر رزومه پرت و پلایی داشتم که نگو.. در ۶-۷ تا زمینه مختلف کار کرده بودم. از ارزیابی اقتصادی طرح های توجیهی گرفته تا برنامه نویسی دات نت. هر جا هم سر راهم قرار گرفته بود کار کرده بودم. یارو هر سوالی که می خواست کرد منم همه رو جواب دادم تا حدی که گفت من دیگه ایرادی ندارم که بخوام بگیرم فقط یه سوال دارم.. خانمی که شما باشی چی از جون زندگی می خوای؟ با هفته ای ۱۰ ساعت کلاس رفتن و ۵۰ ساعت کار کردن و اینقدر اینور و اون ور دویدن چی رو می خوای به دست بیاری.
**
اون روز واسه اولین بار به همچین چیزی فکر کردم. شاید به خاطر سختی هایی که تو بچگیم گذروندم شاید به خاطر دیدن استیصال مامانم وقتی که بابام پولی نداشت و اون میگفت کاش من کاری از دستم بر می اومد.. نمی دونم به هر دلیل که بود هیچ فرصتی رو واسه یاد گیری از دست ندادم..
همیشه یه آلترنتیو دارم. اگه در پژوهش تخته بشه میرم کار بازرگانی می کنم. اگه بازرگانی تعطیل بشه میرم فروشندگی می کنم. اگه نشه فروشندگی کرد می رم آشپزی می کنم. ..
**
خلاصه اون روزی که اون آقای مدیر باهام صحبت کرد اولین روزی بود که توی زندگیم به صورت واضح نشستم و خودم رو آنالیز شغلی کردم. اون روز اون آقا بهم یاد داد تا بشینم واقع بینانه به خودم نمره بدم تا بفهمم علاقه اصلیم چیه..
شاید یه جورایی اون روش شده روش رفتاریم.. توی ذهنم حک شده...
**
اینهمه حاشیه رفتم و آسمون ریسمون به هم بافتم که بگم این روزا هم همچین حسی دارم..
بیشتر در زمینه ادامه تحصیل
خب اگه بخوام از ۰-۱۰۰ نمره بدم انگیزه هام برای درس خوندن به شرح زیره :
۱- علاقه به مطالعه و تحصیل : ۸۵
۲- راضی کردن ماما ن وبابام : ۶۰
۳- زدن پوز خانواده شوهر : ۱۵۰
۴- حفظ اختلاف سطح تحصیلی با اطرافیان( شامل دختر خاله ها و پسر عمه و عمو های خودم و پسر خاله و پسر عمه های شوهر-- بقیه هم حریف قدر محسوب نمیشن) : ۴۰
۵- طی یه مرحله چالش بر انگیز : ۹۹.۹۹
۶- یه بار از روی دوش خودم بردارم. چون همش فکر می کنم یه کار انجام نشده دارم: ۱۳۰
۷- سایر ۵۰
جمع کل: ۶۱۵
حالا عوامل باز دارنده :
۱- تنبلی : ۱۶۰
۲- وقت نداشتن به علت اینکه ۸- ۶ سر کار هستم : ۴۰
۳- حس شروع کردن نداشتن : ۵۰
۴- گور بابای همه : ۱۹۰
۵- دلم می خواد بچه داشته باشم : ۱۰۰
۶- اگه وقت بذارم رو درسم کارمو از دست می دم: ۶۰
۷- دلم می خواد مثل بقیه زنها علاف آرایشگاه و مرکز خرید و حرفهای خاله زنک باشم : ۲۰
۸- خسته شدم از درس خوندن و امتحان دادن و استرس پایان نامه :۳۰
۹- سایر ۵۰
جمع کل :۷۰۰
حالا واقعیتش اینه که ۹ ماهه می خوام شروع کنم به درس خوندن و نمی شه.. الان دارم هی فکر می کنم و فکر می کنم.. اما هی این موارد بالا توی فکرم جفتک میندازن از این ور به اون ور.. دیگه همینا..
اینقدر وسط نوشتن این متن بلند شدم و آدم اومد بالای سرم که نفهمیدم چی نوشتم.. نیست خیلی تمرکز فکری دارم....