-
برگشتم.. بعد یه سال
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 09:50
بعد یه سال برگشتم.. سال 92 خیلی سال سنگین و بدی بود.. ظاهرا همه چی خوب بود ولی خیلی غصه خوردم.. خیلی هم مریض بودم و تقریبا نیمه دوم هر 10 روز یه بار دکتر و آزمایش و اینا.. خلاصه گذشت.. اما الان اومدم یه چیزیایی بنویسم.. بعد مدتها حس کردم تنهام.. الان یه جورایی غصه دارم.. دوباره می خوام یواشکی بنویسم.. مثل قدیما..
-
مشاور
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 13:52
خیلی وقته می نویسم از 3 سال پیش که 100 جور مشکل بزرگ داشتم و سعی کردم درستش کنم و کردم.. تا این چند وقت که دیگه حرفی نداشتم .. این چند ماهه یه سری مشکل ریز ریز داشتم.. مثل استخوان های ریز لای زخم.. هر از گاهی یکی انگولکشون می کرد و می فهمیدم چقدر بودنشون می تونه درد ناک باشه.. 2 هفته پیش تصمیمم رو گرفتم. وقت گرقتم و...
-
چقدر نیاز به تنهایی نشونه چقدر غمه ؟؟؟؟
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 10:42
دیروز عصر سر کلاس زبانم موضوع بحث در مورد آرامش ذهنی بود. یه جایی از بحث استاد روشهای آرامش ذهن رو داشت می گفت. رسید به solitude . به معنی تنهایی. از بچه ها پرسید چقدر نیاز به تنهایی دارن. هر کسی یه چیزی گفت.. یکی گفت من 1روز در ماه نیاز دارم. یکی گفت 1 بار در هفته.. من و یه نفر دیگه گفتیم روزی یه بار.. حتی برای چند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 16:18
خیلی وقته نیومدم اینجا.. گاهی حس می کنم نوشتن هم دل خوش می خواد...
-
من زنده ام
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 12:30
سلام به همه.. مدتها بود که نیومدم اینجا.. نه که حرفی واسه نوشتن نبود. نه که چیزی پیش نیومده بود.. فقط واسه اینکه بعد مدتها کلی کار داشتم یعنی روزایی بود که ساعت ۶ به زور خودمو راضی می کردم برم خونه. کارم و که اول مرداد عوض کردم اصلا سبک زندگیم عوض شد. کارم و دوست دارم. جای خوبی هستم.. حقوقش خوبه.. اما کلی تعارض و مشکل...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آبانماه سال 1391 12:20
این روزها یه حسی دارم.. یه حس بد.. هی می خوام جملات منفی به کار نبرم. انرژی مثبت بدم.. اما واقعیتش می دونم که خسته ام. خیلی هم خسته.. دلم هم گرفته از کی و از چی نمی دونم. دلم یه ذره فقط یه ذره شادی می خواد. یه مهمونی.. خسته ام از هر چی عزا داریه.. خسته ام از هرچی لباس سیاهه. دلم می خواست امسال یه جشن تولد می گرفتم اما...
-
ندارد
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 08:57
همچنان حالم بده... فردا می رم اصفهان. شاید یکم بهتر بشم...
-
ماجراهای من و خانواده
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 14:24
الان ۲ روزی میشه که با مامانم قهرم. و برخلاف گذشته کاملا تصمیم دارم این قهر رو ادامه بدم. خسته ام. خستههههههههههههههه.. مامان و بابای من تمام عمرشون رو صرف رسیدگی به خانواده هاشون کردن. پدر- مارد- خواهر برادر جدیدا هم بچه های خواهر ها و برادر ها.. خونه مامانم اینها شبیه یه آسایشگاه بهزیستیه.. هرکه مریض میشه. هرکه دپ...
-
شجره نامه دیجیتال
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 10:54
دیشب داشتم فکر می کردم به بچه ام. به خانواده ام.. در واقع یه طرحی از یه فایل اکسل اومد تو ذهنم که برای بچه ام درستش کنم. یه چیزی شبیه شجره نامه اما یک کمی مدرن تر. یک کمی هم توضیحات بدم برای بچه که بدونه کیا بودن چه کارا کردن.. شاید این کارو انجام دادم...
-
صبح های من...
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 10:42
کلا صبح ها خیلی سوژه واسه نوشتن پیدا می کنم . اما بعدش که میام پشت میزم یادم میره. یعنی اینقدر کار پیش میاد که نمیدونم چرا مثلا فلان کس به نظرم جالب اومده بود. مثلا امروز یه عالمه چیزای جالب دیدم. یه آقای حدود 60 ساله با ریش ها و موهای سفید پشت یه موتور قراضه . یه عینک زده بود از اینها که قابش 2 تا دایره طلاییه. و...
-
How boring day do I have...
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 14:04
خسته ام.. خیلی.. خواب آلود.. سنگین.. کاش دستی بود مرا از این رخوت نیمروز بیرون می کشید...
-
یه خانواده خوشبخت
شنبه 29 مهرماه سال 1391 09:04
صبح ها که میام اگه حدود 7:20 دقیقه برسم سر کوچه یه خانواده خوشبخت رو میبینم. که با دیدنشون دلم می خواد بشینم زار زار گریه کنم. چیزی که نه خودم تجربه اش رو داشتم نه خیلی امید دارم بچه ام تجربه اش کنه. یه آقای حدود 34-5 ساله تقریبا حدود 180 سانت قد. نسبتا لاغر اما متناسب؛ یک کمی جلوی موهاش ریخته با یک کیف اداری چرمی و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 11:58
این روزها دارم توی رویا آینده ام رو می سازم.. طبق قانون جذب باید عینیت پیدا کنه.. می دونم که میشه..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 12:29
امروز تا 9 خوابیدم. خیلی حال داد. دیر اومدم. اونم خیلی حال داد. گشنمه. بازم خوابم میاد. دلم پول بدون دردسر می خواد. مثلا یه گونی پول از آسمون بیفته البته ترجیحاً 100 دلاری یا 500 یورویی باشه. پارسال این موقع آرزوم بود شغل الان و حقوق الان و داشته باشم. الان خدا رو شکر راضی ام از این. اما راستش دلم یه چیزای دیگه می...
-
لطفاً جای خودتون خجالت بکشید
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 13:11
از زنگ تفریح های مدرسه اونایی که خیلی بیشتر تو یادم مونده مربوط به مدرسه راهنماییمه. یک کمی هم کلاس پنجمم .. تک و توک اول و دوم دبستان. خیلی کمتر دبیرستان .. و به ندرت پیش دانشگاهی. اما چیزی که از همشون یادمه اینه که ما حق بردن میوه های خاص -که شاید همه پول خریدنشو نداشتن مثل موز که اون موقع ها میوه گرون و خاصی محسوب...
-
برای بچه آینده ام..
شنبه 8 مهرماه سال 1391 10:54
سلام بچه جون خوبی؟ خوشی؟ اون بالا ها خوش می گذره؟ دارم برای اومدنت برنامه ریزی می کنم. باید 6 کیلو وزن کم کنم که بعداً ها نگی چه مامان بد هیکلی دارم. البته الان خوبم ها. اما بعد از به وجود اومدن شما احتمالا سایزو وزنم میره بالا واسه همین می خوام وزنم کم بشه که بعد از تولد جنابعالی به وزن عادی برگردم. دیگه این که دارم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 09:55
خیلی وقته که می خوام یه چیزایی بنویسم. یعنی واقعا وقت نمی کنم. از اونجایی هم که جمع زیر آب زن ها جمعن اینجا نمی تونم هم زیاد بیام توی وبلاگم بچرخم. خیلی چیزا رو می بینم که واقعا دلم می خواد در موردشون بنویسم. خیلی فکر ها این چند وقته خیلی سرم شلوغ بوده. واقعاً.. کسر خواب هم دارم. این یکی - دو روزه واقعا 9 ساعتی که سر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 09:05
یک ماه شده که اومدم تو محل کار جدید. اینجا حجم کارم خیلی زیاده. واقعا گاهی وقت ندارم سرم و بخارونم. اما کاریش نمیشه کرد. واقعا به پولش احتیاج دارم. توی این یک ماه از همکارای جدید مهربونی دیدم. یه کمپین هم برای زیر آب زنی من راه افتاد بود که با درایت مدیر مستقیمم که خیلی پسر خوبیه خنثی شد. دیگه اینکه یه روزهایی عصر ها...
-
اینترنتم وصل شد
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 15:40
اینترنتم به سلامتی وصل شد. الان می تونم بیام اون وسط مسط ها یه گریزی به اینجا بزنم. میام بازم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 09:17
یعنی الان تنها چیزی که می تونم بگم اینه که مث سگ خوابم میاد.......................
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 مردادماه سال 1391 10:57
بابا قراره توی این هفته من و بکنه مدیر عامل شرکت خودش. البته سمت تشریفاتیه مثل ملکه انگلیس. اما من دلم می خواد برنامه داشته باشم. و بتونم این کشتی که الان 4-5 سالی میشه به گل نشسته رو دوباره به آب بندازم... خدا شاهده بیشتر از اینکه به فکر خودم یا اسم و رسم باشم؛ نگران زندگی بابا و مامانم هستم.. خدایا کمک کن تا بتونم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 08:12
الان چهارمین روز کاری م توی محل کار جدیده.. ماشینم رو عوض کردم.. یه مسافرت رفتم.. کلا بخش شخصی کارام خوب پیش رفته. اما بابام بد جور کارش پیچ خورده. اون دعای قبلی ام واسه بابام بود.. خدایا کمک کن کاراش درست شه..
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 16:28
خدایا بی زحمت کارامون رو درست کن.. کمت نمیاد که.. خیر سرت خدایی توانایی... خسته ام.. گره کور افتاده توی کارامون .. باز کردنش واسه تو که زحمتی نداره.. منتظرم..
-
آرمایش عدم اعتیاد
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 16:22
بچه که بودیم... نه بهتره از مامانم شروع کنم.. مامان من یه خانم معرکه و بسیار مودبه، در این حد که بدترین فحشش کثافت بی پدر مادره .. یعنی اگه دیگه یکی به سر حد جنون عصبانیش کنه این فحشش رو میشنوه.. که من تا حالا 3-4 بار شنیدم که به کسی گفته.. در کل از نظر تنبیه هم یه سری تنبیه داشت که بیشتر میشه گفت تهدید بودن. من که...
-
از سر تا تهشون متنفرم....
شنبه 10 تیرماه سال 1391 10:03
شوهر یه خواهر بزرگتر داره که از روز اول مامانش به من اعلام کرد ایشون هم مادر شوهر دومت هستن.. به همین رکی ... این جمله حاوی این پیام بود که حتی اگه من هم کپه مرگم رو بذارم یه نایب بر حق به جای خودم گذاشتم تا شما رو دعوا بندازه و نذاره مثل آدم زندگی کنید.. چند ماهی هست که مادر شوهر محترم متوجه شده که زورش به من نمی رسه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 14:07
کارم جور شد.. الان خوشحالم..
-
افسر سر چهار راه
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 09:33
صبحی به زور از رختخواب خودم و کشیدم بیرون.. البته چیز عجیبی نیست.. پروسه کاملا تکراری یه .. شوهر هم نبود که برسوندم. لباسم و مثل آدم پوشیدم و اومدم بیرون. اگه خودم بخوام برم سر کار 2 بار باید سوار تاکسی بشم. هر کدوم 3 دقیقه.. ار تاکس اولی که پیاده شدم دیدم یه دونه از این موتور های راهنمایی رانندگی وایساده سر چها راه....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 تیرماه سال 1391 16:54
بچه که بودم توی ذهنم یه زمان غایی بود.. یه زمانی که دیگه نیاز نیست درس بخونم.. دیگه باید برم سر خونه خودم. دیگه نمی خواد نگران امتحان باشم. فقط می رم مهمونی و خرید و آشپزی و مامان می شم.. بدون عذاب وجدان تلویزیون می بینم.. هر وقت دلم خواست می خوابم. تا بی نهایت کتاب می خونم. نقاشی می کشم. شاید یه نوازندگی یه سازی رو...
-
زندگی روزمره یه کارمند
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 15:17
از تابستون دوم راهنماییم به این ور این اولین تابستونیه که روزهام مثل هم داره میگذره.. نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.. ورزش می کنم. کلاس موسیقی می رم. البته کلا 3 جلسه شد ه تا حالا . کتاب می خونم . با دوستهام می رم بیرون.. چت می کنم. با مامانم غیبت می کنم. کلا زندگیم به زندگی روزمره یه کارمند نزدیک میشه. برام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 خردادماه سال 1391 09:38
از اینجایی که من نشستم ایستگاه تاکسی معلومه.. 1 ون سبز اون دست خیابون معلومه که منتظره پر شه تا راه بیفته.. چقدر دلم می خواست منم سوار می شدم و می رفتم.. کاش می شد رفت.. این چند روزه دارم به این فکر می کنم که ازدواج یه قرارداده که به موجب اون تنها جایی که می تونی خودت باشی و برای چند دقیقه ای وقتت برای خودته، توالته.....