-
یورو 2012
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 10:27
سکانس اول توی خونه مامانم اینا با برادر ها و بابا و مامان که دندونشو کشیده و دراز کشیده روی کاناپه و عمو کوچیکه و شوهر فوتبال نگاه می کنیم.. پخش مستقیمه و هر از گاهی تصویر روی تماشاگر ها می چرخه... بینشون زن و بچه و پیر و جوون هست.. یهو برادر کوچیکه میگه به چه دختر خوشگلی و همه ما پغی می زنیم زیر خنده.. واقعا دختر...
-
بابا
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 13:28
بابا دارد پیر می شود.. دارد یک بابای پیر مو سفید با صورت چروک می شود.. بابا یک بابا بزرگ خوشتیپ قد بلند و جا افتاده می شود.. خوش به حال بچه های ما که همچین پدر بزرگ خوبی دارند.. دلم بحث با بابا را می خواهد مثل آن موقع ها که سر رنگ لباس با هم دعوا می کردیم... وقتی اینجور آرام و مسالمت آمیز می شویم حس می کنم بابا پیر...
-
مصاحبه های شغلی بی پایان من..
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 09:58
حسی ترکیبی از خواب، بی حوصلگی و انتظار دارم... راستش از وقتی اون مصاحبه کذایی رو دادم، همش تو فکر رفتن از اینجام و همش بی قرارم. تفاوت حقوق 550 هزار تومنی اش با اینجا، سر وقت حقوق دادنش و مزایاش اینقدر جذاب هست که همش منتظر باشم باهام تماس بگیرن بگن بیا قدم روی دیده ما بذار و برای ما کار کن. نتیجه اش هم این شد که همش...
-
رفیق...
یکشنبه 7 خردادماه سال 1391 09:01
هفته پیش یه ماجرای بی پولی برام پیش اومد و چک پیش خرید خونه ام برگشت خورد. به 7 نفر از دوستهام اس ام اس دادم که داری 1 میلیون به من قرض بدی تا یه ماه دیگه بهت پس بدم؟ امروز 7 امه و من 10 تومن پول تو حسابمه.. کسایی که بعضی ها شون رو 4 ساله که ندیدم.. یه جورایی حس غرور دارم از اینکه اگه بی پناه بشم حداقل 7 نفر آدم هستن...
-
روزمرگی از ساعت 6:45 به بعد
شنبه 6 خردادماه سال 1391 17:23
عصر ها می رسم خونه.. حدود 6:45 یا همین حدودا.. کلید میندازم میرم توی پارکینگ و هوای گرفته پارکینگ می خوره توی صورتم. در خونمون توی پارگینگ باز میشه. عموما کلید به سختی وارد قفل در میشه. با بدبختی در رو باز می کنم. می رم تو. هوای داخل خونه گرفته است. لباسهامو در میارم. در حین لباس در آوردن خرت و پرتهایی که از دیشب روی...
-
روزمرگی از ساعت 9 صبح به بعد
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 17:13
تا اونجایی گفتم که ساعت میشه 9 و من با یه لیوان چای پشت مانیتورم جاگیر شدم. اول همه out look ام رو باز می کنم. بعد اکسپلورر که هوم پیجش روی وزارت بازرگانیه. بعد موزیلا که جی میل و ریدر و یاهو میل و اینام همه با هم روش باز میشن. بعد هی ایمیل چک می کنم هی خبر می خونم و این ماجرا تا ساعت 6 ادامه داره. اون وسطهای یکم هم...
-
روزمرگی شماره نمیدونم چندم...
دوشنبه 1 خردادماه سال 1391 10:48
این روز ها دوباره مشغول زندگی روزمره هستم.. یعنی بهتر بگم مشغول روزمرگی.. صبح ها نه.. از شب شروع کنم بهتره.. شب ساعت 11-تا 11 و نیم تصمیم می گیرم بخوابم. بعد نمی شه.. یعنی هی شوهر یه چیزی میگه.. یه کارای احمقانهای پیش میاد.. تا مسواک بزنم و کرم شبم رو بزنم و اینا میشه 12 و اندی بعد میریم تو رختخواب.. هیچ اتفاقی نمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 14:05
یه روزایی هست یه عالمه حرف دارم.. بعد دقیقا همون روزا اینترنت شرکت می پکه.. دقیقا همون روزا مجبورم بشینم و با مداد پشت کاغذ چرک نویسا چیز بنویسم.. و دقیقا فردای همون روزا باید نوشته هامو روی میز ناهار خوری خونه جا بذارم.. یه روزایی هست مثل امروز.. امروز دلم می خواد اون شغلی که اون هفته رفتم مصاحبه دادم رو بدست بیارم...
-
پیری
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1391 17:42
این روزها از بچه های 8 تا 14 ساله بیشتر خوشم می آید.. فکر کنم مادر درونم در حال پیر شدن است...
-
وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم...
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 00:01
این روزا خیلی سرم شلوغه .. یعنی سرم که همیشه شلوغه این روزا بیشتر.. گاهی فکر می کنم یه موزیک متنی روی زندگیم هست با ولوم 5 و فید شده.. " وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم.." این حس رو وقتی بچه بودم سوار رنجر هم میشدم داشتم.. زیادی زندگیم سرعت گرفته... دلم میخواد برم یه جای آروم.. با آرامش بشینم و چای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 15:42
این روزا گودر خوندنم مثل غذا خوردن بچگی هامه.. همیشه غذا خیلی بیشتر از حجم معده ام بود. بعد یه جوری که خودمم حواسم نبود نصفشو می ریختم تو سطل آشغال و لذت می بردم از اینکه بالاخر به ته بشقاب رسیدم.. این روزا mark all as read همون حس رو برام ایجاد می کنه..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 14:21
از آرزو های مهم این روزهایم لمیدن بر قالیچه قرمز یادگار مادر بزرگ در تراس یک خانه شهرستانی است.. در حالیکه شعر می خوانم و آفتاب روی تنم افتاده و نسیمی خنک از بین موهایم راه خودش را پیدا می کند..
-
تمام بیزینس پلن های زندگی من
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 11:42
الان چند وقتیه که یه طرح آموزشی بد افتاده توی فکرم. پول توش هست.. یعنی لااقل روی کاغذ که حسابی پول توش هست ام اراه رسیدن بهش سخته.. خیلی برنامه داریم و امیدوارم.. یعنی بعتره بگم امید وار بودم. اصلا نه اینجوره بگم که حالم یک کمی بده... خسته ام.. خیلی زیاد یعنی خسته نبودم ها.. اصلا بذاریم از اولش بگم. من با یه موسسه...
-
سندروم ارگا.سم تایید
شنبه 6 اسفندماه سال 1390 11:51
چند روز پیش مطلبی در مورد نوع ارضا شدن روحی بعد از یادگیری خوندم. خیلی مطلب جالبی بود.. شاید بشه گفت یکی از بهترین مطالبی بود که می شد در مورد ولع یاد گیری نوشت.. نوروز 90 هم فیلم The experience رو دیدم که توی اون هم یه آقایی که یک مسیحی مومن و متعهد بود و سالها توسط مادرش تحقیر شده بود با آزار رسوندن به دیگران برای...
-
چطور خودمان را از فلاکت نجات دهیم؟؟
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1390 15:41
چند سال پیشا کتاب چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد رو خریدم و تا حالا بیشتر از 10 با خوندمش.. روش عملی واسه اینه که از فلاکت خودمون رو نجات بدیم.. باید کاری کرد تا قبل از اینکه دیر بشه.. اینو از فعالیت شدید مامان واسه گرفتن مجوز مدرسه غیر انتفاعی گرفته تا تلاش داداش بزرگه برای راه اندازی سایتش و خودم میشه دید.. از همه...
-
تنازع برای بقا
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1390 13:40
توی خانواده ما -- تاکید می کنم خانواده ما یعنی بابا و مامان و من و داداشا-- همیشه یه جمله مهم و کلیدی موقع پیش اومدن سختی ها رد و بدل می شد. اونم این بود " فدای سرت.. این نشد یکی دیگه". این " فدای سرت" شامل خیلی چیزا می شد. از پاره شدن لباس 1 میلیون تومنی ات تا قبول نشدن توی دانشگاه یا گم کردن...
-
زندگی در دنیای الکترونیک
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1390 10:06
این چند روزه ایمیل ها قطعه.. نمی تونم بگم برام مهم نیست یا تاثیری تو زندگیم نداره. قراره با استاد راهنمام در ارتباط باشم. از طریق ایمیل شرکت نمی تونم فایل بفرستم چون مدیرعاملمون غدقن کرده که ایمیل سرور رو بیش از حد مشغول کنیم و باید فقط برای ایمیلهای شرکت استفاده کنیم ازش. کاری ندارم چند روز قطعی ایمیل توی کشور ما...
-
پیروکسیکام یا ؟؟؟؟
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 09:40
بازی استقلال پرسپولیس و که یادتونه همین بازی ۵ شنبه رو میگم.. یه اتفاقاتی در جریان اون افتاد که فکر کنم جالب باشه.. اون روز بعد ۲ تا گلی که استقلال زد به عنوان یک استقلالی سرفراز و مغرور یه بالش زدم زیر بغلم و یه نگاه حاکی از پیروزی به شوهر که یک پرسپولیسی ۲ آتیشه است انداختم و رفتم که بخوابم بلکه بچه کمتر عصبانی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 14:22
اگه این روزا نبودم به خاطر این نبود که شما ها رو فراموش کردم. اگه نبودم به خاطر این نبود که رفتم یه جای دیگه یواشکی می نویسم. چون اهل این کار نیستم.. اگه ننوشتم به خاطر این نبود که محبی شما ها رو یادم رفته.. فقط یک کمی فقط یک کمی سرم شلوغه.. تکراریه اگه بگم کارم بازرگانی خارجیه.. این روزا خیلی فشار روی واحد ماست.....
-
این روزهای من
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 08:37
این روزها خیلی سرم شلوغه. نه وقت خوابیدن سیر دارم نه وقت وبگردی حسابی. یه عالمه کار. هم شخصی هم توی شرکت. خیلی چیزا به ذهنم می رسه که بنویسم. اما وقتی می رسم پشت کامپیوتر چیزی یادم نمونده. یه ذره بعد که حال پیدا می کنم دیگه حس نوشتن ندارم. خسته ام اما خستگیم جسمیه. همش خوابم میاد. دیگه همینا. سعی می کنم بیام بنویسم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 بهمنماه سال 1390 19:06
آهای آهای یکی بیاد یه شعر تازه تر بگه... برای گیس گلابتون ازمرگ جادوگر بگه.. خسته ام از این روزای بی آینده. از این روزای نامعلوم. خسته ام از این uncertainity بی پایان.. خدایا فکر نمی کنی واسه نسل ما کافیه؟؟
-
روزهایی که یک آدم از خانه فرار می کند..
دوشنبه 26 دیماه سال 1390 08:59
خیلی از خودم و بچگی هام نوشتم. خیلی از احساساتم نوشتم. هدفم هم در تمام این مدت این بوده که یه روزی آدرس اینجا رو بدم به بچه ام بگم. بچه برو این ها رو بخون.. مامانت این بوده.. همین.. یه آدم معمولی.. من خسته ام.. خیلی خسته. زندگی من مجموعه ای از فعالیتهای تکراریه.. خیلی تکراری... منظورم کارو بارم نیست. یه سیکل تکراری از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 16:16
خیلی خسته ام. خسته جسمی. دلم یه رختخواب گرم و نرم می خواد. با یه موزیک آرو و یه لیوان چای تازه دم.. دلم می خواد خونه مامان اینا بودم .. راحت و بی مسئولیت می خوابیدم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 13:49
فکر کنم تصمیمم رو گرفتم واسه دکتری. باید با چند نفر دیگه هم ر موردش صحبت کنم. خصوصا با مامان. فکر کنم دکتری کار آفرینی شرکت کنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 09:06
امروز از اون روزاییه که همش خوابم میاد. سطح انرژی ام پایینه. و بدنم کوفته است. دلم می خواست اون بچه هیتر توی اتاق خواب رو با خودم می آوردم. توی دلم یخ زده. دیشب رفتم خونه مامانم و ساعتها در مورد خلاقیت با مامانم صحبت کردم. به نظر من مامان من اگه توی یه کشوری مثل آمریکا یا آلمان بود الان یکی از مدیرای موفق و مشهور جهان...
-
مجموعه شعر های خونه ما
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 09:06
اسم مجموعه شعر که میاد یاد دفترچه سرمه ای بابا می افتم که توش شعر گفته بود. حالا قصه اش درازه.. اما الام منظوره مجموعه شعر هاییه که خونه بابام داشتیم. بچه که بودم بابام کتاب فروشی داشت تو شیراز- فک کنم ۱۰ بار تا حالا اینو گفتم- البته اصلا قبلش یه کتابخونه بزرگ داشتیم تو خونه که باعث شد بابام اینا برن کتابفروشی بزنن. ....
-
برای فرزندم ۸
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 16:33
سلام بچه ی عزیز من این روزا دوباره داری شیطونی می کنی ها . هی از این ور فکر من می ری اون ور هی می دوی از این ور به اون ور.. بچه یه ذره آروم بگیر.. می دونی دیشب که عکس اون بجه کوچولویی که هنوز اسم نداره رو دیدم خیلی دلم تو رو خواست.. داشتنت رو.. دیدن بزرگ شدنت رو.. دلم خواست یه دختر باشی با موهای بلند قهوه ای روشن تا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 دیماه سال 1390 14:35
یه روزایی هست مثل امروز.. روزای خوبین کلا اما من حال ندارم. خیلی وقتها اینجوری میشم. مثل عروس دامادا که اینقدر قبل عروسی خودشون رو خسته می کنن که روز عروسی هیچی نمی فهمن- بماند که من عروسی خورم بهترین عروسی ای بود که تو کل عمرم رفتم. چون ۸ ساعت بلا انقطاع رقصیدم و شلوغی کردم-- منظورم این بود که بگم یه روزایی هست که با...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 12:02
خیلی خسته ام. این روزها حتی فرصت خوردن یه چای داغ بدون دغدغخ رو ندارم. خیلی سرم شلوغه.. تی محل کارم دقیقا از ۸ تا ۶ بعد از ظهر کار دارم.. بلا انقطاع.. توی این هفته ۳ روز از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر بیرون از شرکت بودم. کار هام تل انبار شده. فشار کار زیاده.. شنبه - ۴ شنبه عصرا کلاس زبان می رم. ۱ کلمه نخوندم اما. ۵ شنبه...
-
اندر مزایای بارندگی در تهران..
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 08:31
همین بس که هنوز نصف ملت توی ترافیک گیر افتادن و سرعت اینترنت به طرز غیر قابل باوری بالاتره...