-
روابط همکارانه...
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 15:19
عموما ناهار ها رو با دار و دسته خودمون می ریم.. ۱۵ نفری میشیم عموما گاهی ۱-۲ نفر کمتر یا بیشتر.. مالی چی ها هستن. خیلی باهاشون حال نمی کنم اما خوب روی هم رفته آدمهای خوبی هستن. اون بخش حال نکردنه صرفا مشکل منه.. عموما ۲-۳ نفر می رن از زیر زمین غذا ها رو میارن. ۲-۳ نفر بشقاب میچینن.. سر ناهار هم خودمون سرمون تو کار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 دیماه سال 1390 12:07
دلم یه سری چیزا رو با هم می خواد. مثلا دلم می خواد روانشناسی بخونم. از یه رو هم دلم می خواد برم موسیقی یاد بگیرم. از یه ور هم دلم می خواد برم یه زبان دیگه یاد بگیرم. مثلا فرانسه یا آلمانی یا ترکی استانبولی. همزمان دلم می خواد برم تفریح کنم. از یه ور هم دلم می خواد کار کنم. از یه ور دلم می خواد تدریس کنم. از یه ور دلم...
-
گریه های هیستریک من
جمعه 2 دیماه سال 1390 22:37
مامانم گریه های هیستریک من را می شناسه. این گریه های بی پایان سالهاست که همراه من است. به صورت دوره ای هر وقت زیاد تحت فشار عصبی هستم این گریه ها گریبان من را گرفته.. آن سالهای سرد سیاه که برای لباسهایی که غبر مجاز محسوب می شد و بابا غدقن کرده بود. شروعش از آنجا بود. وقتی 12 سالم بود و بابا نگذاشت که شلوار دمپا گشادی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 14:53
این روزا نمی دونم طندگی من زیادی تکراری شده. مشغله ام زیاد شده. زیادی خسته ام. بی حوصله ام. خوابم میاد .. نمی دونم یه چیزیم شده که دوباره شدم مثل ماهی قرمز ها... هی دهنم و باز و بسته می کنم.. هیچی از دهنم در نمیاد... از ۵ شنبه هفته دیگه آخر هفته ها یه کلاس مربی گری دارم. به مدت ۲ ماه. یعنی تا آخر بهمن. یعنی مسافرت و...
-
تولد.. تولد... تولدم مبارک ...
سهشنبه 29 آذرماه سال 1390 09:00
دیروز تولد م بود. از اونجایی که آدم با انصافی هستم خواسم همون جوری که غر غر کردم بیام تشکر هم بکنم. ۱- از شوهر تشکر می کنم که همه کار ها رو خودش تنهایی کرد. از خرید و آشپزی و میوه شستن و چیدن خونه و خلاصه همه چی.. واقعا ازش تشکر می کنم اصلا فکر نمی کردم بتونه این کارو بکنه. هر چند الان کمرش گرفته و خوابیده. چون عادت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 09:11
این روزا خیلی گیجم.. گیج بین زندگی فعلی و رویا های آینده.. من معتادم.. معتاد رویا .. من حریصم.. حریص یه همفکر.. حریص آدمی که بشینیم با هم و تا صبح چای بخوریم و حرف بزنیم و رویا ببافیم.. این روزا تو زندگیم یه چیزی یا یه کسی کمه.. دیگه همین..
-
سی سالگی
شنبه 26 آذرماه سال 1390 13:18
پس فردا ۳۰ ساله می شم. سالها فکر می کردم اگه یه روز ۳۰ ساله باشم چه حسی دارم. چه کار می کنم.. چقدر حس های خوب داشتم. چقدر رویا می بافتم برای خودم. برای سی سالگی ام. من از اون آدمهایی هستم که همیشه برای خودم رویا دارم. از یه ور خوبه چون همیشه برنامه دارم. اما از یه ور هم بده . چون آدم واسه همه رویا هاش نمی تونه برنامه...
-
نوستالوژی وبلاگی 1
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 16:07
دوشنبه 5 اردیبهشت ماه سال 1390 دلم می خواد یه بچه داشته باشم دلم می خواد یه بچه داشته باشم.. یه دختر بچه 7-8 ماهه. چشماش شبیه من باشه.. چونه اش هم مثل خودم باشه. دماغ و دهنش خوشگل باشه که نخواد بزرگ شد بره هی با سر و صورتش ور بره.. 2 تا دندون داشته باشه .. چهار دست و پا بره و من بغلش کنم ببرم اینور و اونور.. باهاش...
-
روزمرگی
سهشنبه 22 آذرماه سال 1390 09:04
صبح که از خونه میام بیرون هنوز نیمه آماده ام. خصوصا اگه شوهر برسوندم. یعنی زیپ بوتم بازه. دکمه های مانتوم رو هنوز نبستم آرایش ندارم.. عموما ظرف غذام تو یه دستمه کیفم تو یه دست دیگه.. از خونه تا محل کارم با احتساب چراغ قرمز ها و رانندهای احمقی که فکر می کنن ماشینشون قایق بادبانیه و خودش حرکت میکنه ۹ دقیقه توی راهم. اول...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 10:47
هفته ای که گذشت پر بود از ماجرا و عزا داری.. خسته بودم.. اصلا من از عزا داری متنفرم. از عزا داری واسه هرکی.. دوس دارم اگه مُردم هم به جای این گیس کندن ها و عربده زدن ها یه موسیقی ملایم بذارن. فامیل اگه دوس دارن بیان جمع شن دور هم بگن و بخندن... اصلا از این انکر الاصوات ها که میان روضه خونی می کنن حالم به هم می خوره......
-
عقده ای کیست ۳
شنبه 19 آذرماه سال 1390 14:07
عقده ای خانم ایست چادری با روبند که چشمهایش را با هر وسیله مشکی کننده ای که دم دستش آمده مشکی کرده، مژه مصنوعی عروسکی گذاشته و ظهر عاشورا برای عزا داران حسینی عشوه دینی!! می آید... * خدا وکیلی خواستم برم بهش بگم بقیه اجزا صورتت هم به تابلویی چشماته یا فقط همین یه بخشت قابلیت جلب توجه داره...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1390 12:45
چند وقتی هستش که دارم خودم رو انگیزه یابی می کنم.. خیلی حس خوبی نیست.. یعنی نه که نباشه ها. یک کمی دردناکه اما برای زیبا شدن لازمه. یه چیزی تو مایه های اپیلاسیون یا ابرو برداشتن.. دردناکه اما باید تحملش کنی تا بهتر بشی.. خلاصه تو این گیرو دار خیلی خودم زیر ذره بین گذاشتم. تو خلوت خودم. اون موقعی که داشتم با بچه برادر...
-
عقده ای کیست ۲
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1390 10:05
عقده ای یک دختر ۲۵ ساله مجرد است که وقتی توی یه جمع ۴۰ نفری از خانم های پیر؛ جوان، با سواد یا بی سوادِ فامیل نشسته بلند بلند بر میگرده میگه نیست که من مهندسم... تا الان همه خواستگارام و رد کردم ... ( خدا وکیلی کشته این خانم مهندس های کشورم، ها!! )
-
دهه اول محرم در دل من
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 22:21
برای من اون سالهای سیاه بچگی؛ دهه اول محرم توی شیراز هم معنی هیات بوشهری ها بود که دایره دایره وا می سادن و دمام می زدن.. یعنی صف های مرتب مردای سیاه پوش رو نگاه کردن از روی دوش بابام.. یه جور خاطره خوب دارم از اونجا از دم شاه چراغ.. سالهاست دیگه اونجا نرفتم.. اما تصویر شبهای محرمش برام واضحه.. راهنمایی که بودم تو اون...
-
عقده ای کیست ۱
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 08:51
عقده ای کسی است که بعد از شستن دستهایش در دستشویی شرکت ۳ متر و نیم دستمال لوله ای را کنده و داخل سطل زباله می اندازد.( دیدم که می گم ها)
-
یه مشت محکم بکوب توی دهنش
شنبه 12 آذرماه سال 1390 16:44
زیاد اهل فیلم دیدن نیستم. یعنی اصلا وقتش رو پیدا نمی کنم. ۲ ساعت مستمر که کاری نداشته باشم و بشینم فیلم ببینم . این تنها موردیه که دلم می خواد لحظه لحظه اش رو به یاد داشته باشم. مثل خوندن یه رمان جذاب.. تا مدتها دارم دیالوگ ها و فضا ها رو نشخوار فکری-- شاید عبارت درستی نباشه اما از اونجایی که تو بچگی همش برام مساله...
-
وبلاگ نویسی گروهی
جمعه 11 آذرماه سال 1390 15:09
یادمه دوم دبیرستان که بودم هندسه 2 داشتیم. من ام عاشق هندسه بودم. هرچند معلممون هیچی حالیش نبود اما من اون چیزی رو که باید می فهمیدم از زاویه مثلثها و قوانین هندسه فضایی می گرفتم. عاشق هندسه بودم. کلاسمون 14-15 نفر بیشتر نبود. همه هم بچه درسخون اما حسابی شیطون. یه روز معلم هندسه که شباهت بی اغراقی با اون مرغه توی...
-
بعدا نوشت تن فروشی
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 21:56
فکر کنم یه چیزایی رو باید واضح تر بگم: اول اینکه من هیچ قضاوتی در مورد بخش شرعی قضیه نمی کنم. گیرم اون آدمهایی که می رن دنبال همچین کاری اصلا لائیک باشن یا اصلا توی دینشون کارشون تایید شده باشه. من که خدا نیستم کار کسی رو قضاوت کنم. دوم اینکه اصلا منظورم این نیست که بگم کار طرف خوبه یا بده. تو خیلی از کشورها تن فروشی...
-
تن فروشی
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 10:07
چند وقتیه چپ و راست برام ایمیل میاد از بالا رفتن تن فروشی در ایران. کاری ندارم اونی که این ایمیل ها رو تولید می کنه دلش برای جامعه سوخته یا قصد سیاه نمایی داره. اما هر چی که هست سالهاست من نتونستم فلسفه تن فروشی رو درک کنم. چند وقت پیش هم توی آپارات یه فیلمی نشون داد از یکی که توی مشهد زنهای روسپی رو کشته بود و بابت...
-
روزی که من یک ایران دخت شدم
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 11:13
وقتی اولین بار به خودم جرات دادم و اولین وبلاگم رو راه انداختم.. درست همون روزا.. همون ساعتها واقعا بزرگترین دغدغه ذهنیم این بود که با چه اسمی بنویسم. اسم خودم خطر ناک بود.. یادم میاد چند روزی بود هی می رفتم توی پرشین بلاگ.. هی نمی دونستم به چه اسمی بنویسم. هی مثل ماهی قرمزا دهنم رو باز و بسته می کردم. تا اینکه فکر...
-
یک مامان خوب
یکشنبه 6 آذرماه سال 1390 11:04
جمعه نامزدی داداش بزرگه بود. قصدم تعریف چیزی از مراسم اون نیست. نمی خوام هم در مورد نامزدش حرف بزنم.. اصلان به نظر من همه چیزشون خوب بود. چیزی که می خوام در موردش حرف بزنم خودم ام.. خودم.... دیروز عصر رفتیم خونه مامانم و فیلمهای جسته و گریخته ای رو که فک و فامیل گرفته بودن دیدم.. خیلی جالب بود.. یعنی به نظرم آدم خودشو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 13:46
آیییییییییییییییییی خدا من خوابم میاد. چرا امروز نیمگذره.. خسته شدم.. تازه دلم می خواد شنبه هم نیام..
-
برای فرزندم ۷
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 13:30
سلام بچه ی عزیز من.. امروز دوباره از اون روزاییه که دلم بد هوا تو کرده.. خیی دلم می خواد بدونم اگه الان بودی من چه کار می کردم.. می تونستی یه دختر ۳ ساله شیرین زبون باشی یا یه پسر ۴ ساله شیطون که از دیوار راست بالا میره.. خیلی دلم می خواست بودی و امروز-- دقیقا امروز بعد این روز دلگیر خسته کننده-- وقتی می اومدم خونه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 13:58
از روز اولی که خواستم اینجا رو راه بندازم می خواستم کسی رو لینک نکنم. یعنی راستش چون با نوشته های هرکی حال کنم به گودر اضافه اش می کنم و بیشتر از اونجا می خونم. اما خداییش از یه سری بلاگ ها نمیشه گذشت.. واسه همین از این به بعد یه سری وبلاگ ها رو لینک می کنم..
-
Be Creative Every Day!!!
شنبه 28 آبانماه سال 1390 13:09
من امروزیه جوری ام. یعنی اول صبح خوشحال بودم. بعد رئیس داشت با تلفن صحبت می کرد شنیدم داره در مورد اولین جایی که من کار کردم حرف می زنه... بعد که تلفنش تموم شد فهمیدم دوست رئیس اونجاست.. و یه عالمه خاطره بد برام زنده شد و حالم گرفته شد.. اما صبح یه ایمیل برام اومده بود که یه آدمک می کشیدی و یه ماجرا هایی پیش می اومد و...
-
زنی که مجسمه اش را در میدان اصلی شهر گذاشتند
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 10:50
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 سه هفته ای شده بود که از شوهر خبری نبود.. کسی نمی دانست کجاست.. زن بی حوصله بود و کلافه.. بچه ها دور اتاق دنبال هم می دویدند.. زن حتی حوصله نداشت سرشان داد بزند و بگوید بتمرگید پدر سگ ها.. عین آدمی بود که هر آن منتظر شنیدن خبر مرگ کسی باشد.. زن...
-
خاله بازی
دوشنبه 23 آبانماه سال 1390 09:12
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دو دختر 5 و 6 ساله مشغول بازی هستند . در یک خانه قدیمی حدود 100 ساله.. با دیوارهای آجری و حیاط سنگ فرش. حیاط اینقدر بزرگ هست که 3 باغچه بزرگ و یک حوض کوچک مسیر دوچرخه بازی دو دختر بچه را مسدود نکند. ته حیاط یک خانه کوچک هست که قدیم تر ها جای کلفت...
-
نقل مکان می کنیم
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 08:44
به سلامتی یک روز بارانی پاییزی با تمام خدم و حشم همایونی رسما در این منزل همایونی نزول اجلال می فرماییییییییییییییم........
-
برای فرزندم 6
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 19:27
سلام عزیزم.. قربون شکل ماهت بشم.. بیا بازم برات قصه بگم.. بگم چی شد که اون نصفه تو که از من به تو رسید اینی شد که الان هست.. قصه بابا بزرگهامو گه برات گفتم.. بیا برم سراغ مادر بزرگا... برم سراغ مامانِ مامان.. حدود 100 سال پیش.. بابای مادرجون هم توی قشون بود.. نمی دونم ژن جنگاوری از جدو آباد عربمون بهمون رسیده.. خلاصه...
-
برای فرزندم ۵
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 12:17
سلام عزیزم.. دیشب باز دلم واسه شیطونیات غنج می زد.. واقعا دلم تورو می خواست.. اون موقعی رو که تازه یاد گرفتی سینه خیز بری و آب دهنت آویزونه.. اون موقعی که ۳ سالته و من شب خسته از سر کار اومدم و بالا و پایین می پری که ماماننننننن زود باش با من بازی کن... و من میشم خاله و تو میشی مامان.. یا با هم با ماشین های کوچولوت...