ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

برای فرزندم ۴

خب عزیزم.. باز اومدیم اینجا.. بهت گفته بودم که باید اول بهت بگم چند نسل پیشا کی بودن و چی کردن تا بتونم از خودم و فکرام برات بگم..


دوباره بریم به ۱۵۰-۶۰ سال پیش.. همون اواخر دوره قاجار .. این بار توی نیشابور.. پدر بزرگ پدر بزرگ مادر من اونجا یه مقام دولتی بوده.. توی اون بل بشو که احتمال می رفته هر کسی ادعای حکومت کنه ؛ به بهونه اینکه این آقا خیانت کرده دستور می دن که بچه هاشو بکشن. 2 تا پسر داشته.. همسر ایشون که یه زن زرنگ و فهمیده بوده 2 تا پسر رو که حدودا 13-14 ساله بودن میاره و جیبهاشون رو پر از اشرفی می کنه و تویی لباسهاشون رو طلا می دوزه و شبانه این 2 تا رو فراری میده.. و دیگه از فامیل ما کسی نمی دونه سر جد بزرگ و همسرش بعد فراری دادن پسر ها چی اومده..


اون 2 تا پسر تا اونجایی که من می دونم بعد یه مدتی وارد قشون میشن و با پولی که مادشون داده بوده برای خودشون مال و منال دست و پا می کنن.. ظاهرا هر کدوم سر از یه جا در میارن. برادر بزرگه که میشده پدر بزرگ مامان من معلوم نیست چطوری میاد عاشق دختر یکی از خانهای لر میشه و اونم سر از همون شهر کوچیک در میاره.. همسر اولش  تا اونجایی که من وصفشو شنیدم شبیه زنهای شاهنامه بوده.. هم بسیار زیبا بوده هم توی اسب سواری و تیر اندازی لنگه نداشته.. اما متاسفانه بچه دار نمیشه.. اینطور میشه که پدر بزرگ مامان من میره یه زن دیگه میگیره و از اون صاحب 3 تا بچه میشه. 2 تا پسر و یه دختر.. دختره رو 14 سالگی شوهر میده. و خودش می میره. می مونن این 2 تا پسر و کلی مال و منال.. پسر بزرگه قمار باز و تریاکی مشه.. پسر کوچیکه که پدر بزرگ من میشه میشه مسئول جمع کردن داداش بزرگه و گند کاری هاش.. تا اینجا دقت کردی چفدر سرگذشت بابا بزرگهای من شبیه هم بوده..-- هر دو مسئول جمع کردن گند کاری های داداش های خودشون بودن-- پدر بزرگ من هم که دیگه مالی نمونده براش درس می خونه و میره توی دادگستری همون شهر کار پیدا می کنه.. خب تقریبا می رسیم به همون زمونی که اون یکی بابا بزرگم داشته توی 3 تا خیابون اون ور تر زندگی می کرده..


الان بابا بزرگ های من هر 2 از خانواده های درست و حسابی؛ تحصیل کرده و متکی به خود و البته بسیار خوش قیافه 2 تا پسر دم بخت هستن و منتظرن بختشون باز شه.. البته بابای بابام از بابای مامان جوون تره یه چند سالی..


بریم تا همسرهاشون رو توی تاریخ پیدا کنیم...


خب نکته تاکیدی این ماجرا.. همون فرار به خاطر ترس از کشته شدن بود و مسئولیت پذیری بیش از حد که اینجا هم تکرار شده..

برای فرزندم ۳

میدونی عزیزم اینکه چی باعث شد من بخوام برات بنویسم از اونجا شروع شد که رد پا تو توی همه تصمیمات زندگی دیدم.. می دونی من بارها پدر و مادرم رو بابت تصمیماتی که گرفتن سرزنش کردم.. شاید این نوشته ها رو واسه این می نویسم که یه روزی تو منو محکوم نکنی و من حرفی داشته باشم که بهت بگم.. از این روزهای خودم.. از اینکه چرا یه تصمیماتی رو گرفتم.. 


تا کجا برات گفتم؟ تا پدر بزرگ پدرم؟ آره ؟ اره...

پدر بزرگ پدر نقشش تا اونجا تو زندگی ما ادامه داره که ۵ تا دختر داشته و ۴ تا پسر . پدر بزرگ من از آخر سومی بوده.. پدرش هم کلی ملک و مال از خودش به جا می ذاره .. اما زود می میره.. زود در این حد که فقط ۲ تا دختر بزرگه رو شوهر میده.. پسر بزرگه می ره یه شهر دیگه و همونجا زن میگیره. پسر دومی میشه قمار باز و کل دار و ندار باباشو تو قمار از دست میده می مونه پدر بزرگ من که پسر سومی بوده میره کار می کنه و خواهر ها رو سر و سامون میده و داداش کوچیکه رو میفرسته دانشگاه..


اینجا یه نکته دیگه مهم توی زندگی تو و من معلوم میشه.. ژن مسئولیت پذیری بیش از حد که از پدر بزرگ من بهمون رسیده..

 ماجرای فامیل بابا رو تا همین جا نگه دار تا بریم  مادر بزرگ ها و اون یکی پدر بزرگ منو پیدا کنیم..


عاشقتم کوچولوی مامان...