ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

این روزا نمی دونم طندگی من زیادی تکراری شده. مشغله ام زیاد شده. زیادی خسته ام. بی حوصله ام. خوابم میاد .. نمی دونم یه چیزیم شده که دوباره شدم مثل ماهی قرمز ها... هی دهنم و باز و بسته می کنم.. هیچی از دهنم در نمیاد...


از ۵ شنبه هفته دیگه آخر هفته ها یه کلاس مربی گری دارم. به مدت ۲ ماه. یعنی تا آخر بهمن. یعنی مسافرت و تعطیلات و اینا فرت.. خودم خیلی علاقه دارم برم. اما باید یه برنامه ریز دقیق کنم. چون اینطوری اگه باشه به هیچ کاریم نمی رسم.


خیلی خوابم میاد. امشب می خوایم بریم خونه زن داداش جدید. براش یلدا-اونه ببیرم( برو وزن ویارونه) چه می دوم از این رسم و رسوم ها دیگه..


خدا یا این روزهای سخت رو بگذرون و یه روزای خوب راحت برامون بیار. با پول زیاد و عشق بی پایان..

تولد.. تولد... تولدم مبارک ...

دیروز تولد م بود.

از اونجایی که آدم با انصافی هستم خواسم همون جوری که غر غر کردم بیام تشکر هم بکنم.


۱- از شوهر تشکر می کنم که همه کار ها رو خودش تنهایی کرد. از خرید و آشپزی و میوه شستن و چیدن خونه و خلاصه همه چی..  واقعا ازش تشکر می کنم اصلا فکر نمی کردم بتونه این کارو بکنه. هر چند الان کمرش گرفته و خوابیده. چون عادت نداره اینقدر کارو با هم انجام بده... به جز اون بااینکه خودم بهش گفتم دوربین بخره اما دیشب که موقع عکس گرفتن شد واقعا یادم اومد نداشتن دوربین چه بدبختی بوده..


۲- از خواهر شوهر بزرگه  که با اینکه بازم یه بلوز بافتنی زمستونی بهم هدیه داد اما استثنا ان کاملا سلیقه به خرج داده بود و یه دونه خوشگلش رو انتخاب کرده بود.


۳- از مادر شوهر که علی رغم اینکه بازم یه عطر داده بود اونم سلیقه به خرج داده بود و یه خوش بو شو انتخاب کرده بود.


۴- از داداش بزرگه که یه دست بند و گوشواره برام درست کرده بود که واقعا زیبا بودن.


۵- از مامان و بابام که بالاخره بعد ۳ سالبی هاردی کشیدن منو نجات دادن و  برای من یه هارد اکسترنال خریدن ..


۶- از داداش وسطی و داداش کوچیکه که برام یه بلوز و سویی شرت خریده بودن و کلی گل و روبان چسبونده بودن روش..


۷- از عمه که ۲ تا رو کوسنی یادگاری مامان بزرگ مرحوم رو که ارثیه فامیلی محسوب میشه بهم داد. هر چند که پول توی پاکت بیشتر به کارم میاد. اما این یه از خود گذشتگی بزرگ بود.


اما تشکر مخصوص از برادر شوهر و زنش که نذاشتن پسرشون خونه رو پشت و رو کنه.. هر چند که اینقدر سرم شلوغ بود که اگه هم متلکی چیزی گفتن نفهمیدم. اما خدا وکیلی خودم رو آماده کرده بود که کل لوازم دکوری رو بیاره پایین. از جمله کلی گلدون که توی در و دیوار خونه است. اما انصافا بچه خوبی بود.. بوسسسس برای برادرزاده ۱ سال و نیمه شوهر که دیشب باعث شد کلی بخندیم..


دیگه همین ها..


گاهی فکر می کنم وظیفه من تو زندگی جمع کردن آدمها دور هم و به وجود آوردن محلی واسه خوش گذرونی دیگرانه. یه جورایی مثل یه دلقک می مونم که همه رو می خندونه و شاد می کنه اما دل خودش غمگینه. دیشب صدای قهقهه خنده مهمونا از خونه ما جمع نمی شد....


پ.ن.: الان دقیقا مثل یه کرم خاکی امه که وسط جاده یه تریلی از روش رد شد.. له له شدم از خستگی. دیروز تا ۶ سر کار بودم. تا ۲ هم داشتم کاسه و بشقاب از خونه جمع می کردم. تقریبا خونه به حالت اول برگشت.. اما امروز هم ۴-۵ ساعت کار دارم..