ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

نوستالوژی وبلاگی 1

دوشنبه 5 اردیبهشت ماه سال 1390

دلم می خواد یه بچه داشته باشم

دلم می خواد یه بچه داشته باشم.. یه دختر بچه 7-8 ماهه. چشماش شبیه من باشه.. چونه اش هم مثل خودم  باشه. دماغ و دهنش خوشگل باشه که نخواد بزرگ شد بره هی با سر و صورتش ور بره..

2 تا دندون داشته باشه .. چهار دست و پا بره و من بغلش کنم ببرم اینور و اونور.. باهاش بازی کنم..

لباسای خوشگل تنش کنم. توی بشقاب براش غذا بریزم و با دست مشت کنه غذا ها رو بماله تو سرو صورتش.

براش شبا کتاب قصه بخونم.. کلی چیز بهش یاد بدم. نقاشی یادش بدم. شعر براش بخونم. ادبیات یادش بدم.

بزرگ بشه و من عاشقش باشم.. شبا بیاد دست بندازه  دور گردنم بخوابه..

عاشقش باشم...


روزمرگی

صبح که از خونه میام بیرون هنوز نیمه آماده ام. خصوصا اگه شوهر برسوندم. یعنی زیپ بوتم بازه. دکمه های مانتوم رو هنوز نبستم آرایش ندارم.. عموما ظرف غذام تو یه دستمه کیفم تو یه دست دیگه..


از خونه تا محل کارم با احتساب چراغ قرمز ها و رانندهای احمقی که فکر می کنن  ماشینشون قایق بادبانیه و خودش حرکت میکنه ۹ دقیقه توی راهم. اول دکمه هام رو می بندم. بعد آرایش می کنم که شامل ریمل بسیار کم ، رژ گونه بسیار ملایم و یک فروند لابیلو آلبالویی می باشد. بعد زیپ بوتم رو می کشم بالا. کیفم رو مرتب می کنم. عموما در این لحظه شوهر میگه برو پایین دیرت شد.


از آسانسور استفاده نمی کنم. 2 طبقه است دیگه. از راه پله دم آبدار خونه میام. تو شرکت خودمون باید چای بریزیم. توی طبقه ما 130 نفرن اگه قرار باشه آبدارچی چای بده باید از صبح تا عصر فقط چای بریزه.. خلاصه که می رم کیفم رو می ذارم رو یه میز همون دور و بر ها دستم رو می شورم و  یه چای یا عموما آبجوش بر می دارم چون چای اینجا مزه لجن میده.


چای به دست میام پشت میزم. کامپیوترم رو روشن می کنم. وقتی کاملا راه افتاد یه موزیلا یه اکسپلورر باز می کنم. موزیلا واسه کارای خودم. اکسپلورر واسه کارای شرکت. توی موزیلا جی میل و ایمیل یا هو و عموما 3-4 تا سایت خبری رو با هم باز می کنم. ریدر هم باز می کنم تا بقیه سایتهای خبری که همینجوری!! باز نمی شه رو از اونجا بخونم.


از صبح تا ساعت 5 و نیم به تناوب خبرهای مختلف رو می خونم تا جایی که ساعت 2 به بعد 99 % خبرها تکراری میشن . بعد حوصله ام سر می ره و خوابم می گیره. عموما 1-2 نفر از دوستان 6-7 بار در روز بهم زنگ می زنن و یک کمی جفنگ می گیم و می خندیم.


یه روزایی هم هست که باید برم بیرون که این اخیرا تعدادشون زیاد شده. یه کار احمقانه تکراری رو که کارپرداز شرکت هم از پسش بر میاد باید برم خودم انجام بدم. و متاسفانه چون به کارم احتیاج روحی دارم نمی تونم بگم نه. اگه نه حالم از این کار که پاشم برم بیرون به هم می خوره. 


یه روزایی هم هست که باید هی نامه بزنم و هی پروفورمای احمق های بازرگانی رو که زحمت یه چکینگ ساده رو هم به خودشون نمیدن بررسی کنم و هی نامه بزنم آخه من با این کاغذ پاره چطوری واردات انجام بدم.


تقریبا تا ساعت 5 و نیم که زنگم بخوره کارم همینه.. کار دیگه ای ندارم.


عصر از سر کار که برم خونه عموما برنامه ام اینه که یه راست برم خونه. خونه رو جمع کنم. به گلدونام آب بدم به صورت کاملا سر هم بندی شام درست کنم. ظرهایی که عموما شوهر از صبح تل انبار کرده رو بچینم توماشین ظرفشویی. احتمالا دوباره لپ تاپمو روشن کنم یک کمی ایمیلهای +16 رو چک کنم. حموم و توالت رو بشورم..

تلفن بزنم به مامانم یک کمی غر غر کنم. با چند تا از دوستهام تلفنی صحبت کنم. عموما این کار ا همزمان با اشپزی و اینا انجام میدم.


یه وقتهایی هم مثل این روزا دهنم سرویسه. چون عصر باید برم خونه فک و فامیل شوهر چون بابا بزرگشون مرده و شبها هم مراسم عزا داری داریم. تازه داریم یه سری وسیله واسه خونه می خریم که باید دنبال اونا هم بریم. مثلا دیشب رفتیم یافت آباد زیر تلویزیونی بخریم. بعد رفتیم خونه پدر بزرگ مرحوم شوهر ساعت 10 تازه شیفت 2 کار من شروع شد رفتم پیش بابام و شرکا بهشون مشاوره دادم واسه یه قرار داد تا 12 بعد دیگه با جون در اومده گفتم بقیه اش واسه بعد  و رفتم خونه.. این حالت مشاوره هم تقریبا هفته ای 2 بار پیش میاد. منتها موضوعاتش از غذا های مهمونی مامان تا سرمایه گذاری و قرارداد مشارکت شرکت بابا با 3 تا شرکت دیگه در نوسانه..


الگوی کلی زندگی من همینه. تعداد زیادی کار و اتفاق و غیره در زندگی من وجود داره. واسه همین همیشه خسته ام.


دلم می خواد برم کلاس موسیقی. دلم می خواد درس بخونم واسه دکتری. دلم می خواد آیلتس امتحان بدم. دلم می خواد یه زبان دیگه بخونم.. اما این زندگی تکراری روزمره روزی 30 ساعت وقتم رو میگیره. یعنی من واسه یه زندگی معمولی  حداقل 10 ساعت دیگه وقت در شبانه روز می خوام..


خسته ام از این روز مرگی...  امروز صبح داشتم فکر می کردم الان چند روزه خودم رو توی آینه ندیدم.