ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

چطور خودمان را از فلاکت نجات دهیم؟؟

چند سال پیشا کتاب چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد رو خریدم و تا حالا بیشتر از 10 با خوندمش..


روش عملی واسه اینه که از فلاکت خودمون رو نجات بدیم.. باید کاری کرد تا قبل از اینکه دیر بشه.. اینو از فعالیت شدید مامان واسه گرفتن مجوز مدرسه غیر انتفاعی گرفته تا تلاش داداش بزرگه برای راه اندازی سایتش و خودم میشه دید.. از همه مهمتر خودم .. دارم سایت شرکت خودمون- شرکت خانوادگیمون- رو راه میندازم.


امید وارم که سال دیگه بهتر باشه..

به هر دری داریم می زنیم که سال دیگه وضع مالیمون بهتر باشه.. 


خیلی فکرا تو ذهنمه اما خیلی کار دارم.. میام میگم واسه اینکه زندگی بهتری داشت چکارا میشه کرد..

تنازع برای بقا

توی خانواده ما -- تاکید می کنم خانواده ما یعنی بابا و مامان و من و داداشا-- همیشه یه جمله مهم و کلیدی موقع پیش اومدن سختی ها رد و بدل می شد. اونم  این بود " فدای سرت.. این نشد یکی دیگه". این " فدای سرت" شامل خیلی چیزا می شد. از پاره شدن لباس 1 میلیون تومنی ات تا قبول نشدن توی دانشگاه یا گم کردن انگشتر برلیان و الی آخر بود.. 


اما از همه مهمتر وقتی بود که این جمله تاریخی در مورد شغل به کار برده میشد. وقتی کوچکترین بحث یا مشاجره ای توی محیط کار یکی از ما ها پیش می اومد این جمله پر کار برد ترین جمله هایی بود که رد و بدل می شد. خلاصه این فدای سرت ها باعث شد تا ما یه مشت آدم ناز نازو باشیم که تا فشار بهمون میاد فرار رو بر قرار ترجیح بدیم. همه امون هم همینطور بودیم. از همه شدید تر بابا.. از همه کمتر داداش وسطی.. 


اما همه به یه نسبتی اینطوری بودیم.. خیلی گذشت تا من فهمیدم این فدای سرت گند می زنه توی زندگی آدم.. آدمو بی مسئولیت بار میاره.. به یه جایی می رسه که هر وقت حال انجام دادن کاری رو نداری یه جنگ زرگری راه میندازی و همه بهت میگن فدای سرت نکن.. مهم نیست.. این کار نشد یه کار دیگه...


خیلی گذشت تا فهمیدم این یه عیبه.. یه عیب خیلی بزرگ.. اینکه آدم چلمنی و بی دست و پایی کنه و همه بهش بگن مهم نیست.. نه!! مهمه!! خیلی ام مهمه...


هر بار خبر تحریم می اومد.. هر بار خبر قطع رابطه با فلان کشور پیش می اومد همش فکر می کردم الان مدیر عامل شرکت میگه فدای سر همهتون.. نمیشه دیگه.. تحریمه.. پول نمیشه فرستاد.. نمیشه ام دریافت کرد.. فدای سرتون.. مهم نیست.. این کار نشد یه کار دیگه.. می ریم همه با هم زباله جمع کن میشیم نهایتش...


اما کسی این حرف رو نزد.. این روزا حس می کنم بزرگتر شدم. حس می کنم عاقل تر شدم. توی دنیایی که جنگ برای بقا در جریانه هر دری رو که میبندن باید بری در دیگه ای رو بزنی...

توی این دنیا کسی به آدم نمیگه فدای سرت..