ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

یه خانواده خوشبخت

صبح ها که میام اگه حدود 7:20 دقیقه برسم سر کوچه یه خانواده خوشبخت رو میبینم. که با دیدنشون دلم می خواد بشینم زار زار گریه کنم.  

 

چیزی که نه خودم تجربه اش رو داشتم نه خیلی امید دارم بچه ام تجربه اش کنه. 

 

یه آقای حدود 34-5 ساله تقریبا حدود 180 سانت قد. نسبتا لاغر اما متناسب؛ یک کمی جلوی موهاش ریخته با یک کیف اداری چرمی و کفشهای واکس خورده.  

 یه خانم حدود 30 ساله . حدود 160 سانت قد. سایز 36 یا کمتر. مانتو شلوار مشکی اداری مرتب.  

 

یه بچه 5 ساله . پسر . موهای کوتاه با رنگ موهای باباش که تقریبا خرماییه. یک کمی موهاش موج داره که احتمالا از مامانش به ارث برده. چون موهای باباش صافه. با یه کوله پشتی بچگانه کوچولو.  

 

سر بالایی خیابون رو هن و هن کنان بالا میان. بچه وسط مامان و باباش راه میره. دست هر دو توی دستشه.  

 

هر بار صبح ها می بینمشون یه چیزی یه دستی قلبمو چنگ می زنه. هم دلم می خواد ببینمشون هم از دیدنشون عصبانی میشم. درست تر بگم. کاملا به جمع ساده سه نفریشون حسودی می کنم.  

اون ور چراغ قرمز یه مهد کودکه. هر روز صبح پدر و مادر دست بچه رو می گیرن و می برن مهد کودک. بچه دستشون رو می گیره و تاب می خوره. بابا بهش میگه وقتی چراغ قرمزه نمی تونن از خیابون رد بشن..  

 

من زیر چشمی نگاهشون می کنم و با عصبانیت برای 100 امین بار میگم سر امیر آباد. چراغ اونا سبز میشه. ماشینی نمیاد که من بگم سر امیر آباد.  

 

از صبح دارم آه میکشم. دست خودم نیست. اعصابم خورده..  

کاش می شد یه همچین تصویری از خانواده من هم توی ذهن آدمهای توی خیابون نقش می بست.   

بابای من هیچ وقت منو به مدرسه نرسوند. هیچوقت دنبالم نیومد. استثنا داره ها. 1 بار کلاس پنجم دبستان اومد دم مدرسه دنبالم. یک بار هم روز اول مدرسه سوم دبیرستان چون راه و بلد نبودم و فقط 24 ساعت بود که اثاث کشی کرده بودیم اصفهان منو برد مدرسه.  

 

مامانم هم همین طور.. همیشه اینقدر صنم داشت که یا صنم من توش گم بود. یادم نمیاد کسی منو رسونده باشه یا کسی پشت در مدرسه منتظر من مونده باشه.  

 

و الان بعد این همه سال بچه ام رو میبینم با بابایی که حال صبح زود بیدار شدن نداره. از صبحونه خوردن خوشش نمیاد. ترجیح میده برات سرویس بگیره تا مزاحم خوابش نشی و حاضر نیست توی سر بالایی خیابون دستت رو بگیره و باهات قدم بزنه..  

 

و 30 سال بعد بچمو می بینم که نشسته حسرت یه خانواده خوشبخت و البته ساده دیگه رو می خوره...

نظرات 2 + ارسال نظر
ترنجی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام خوبی
اومدم وبت تا ادرس اون وبلاگ مدیر موفق بردارم که پستتو خوندم
خوب هممون ی حسرتهای داریم دیگه و اینکه منم ی عالمه حسرت دارم و تو تنها نیستی (صرفا جهت دلداری با تاریخ مصرف زیاد هر هر هر)
اما جدن امروز منم ی تصمیماتی با خودم گرفتم دوست دارم به ی جاهایی برسم که تا قبل از امروز شاید کمرنگ بودن این روزا خودمو اساسی گم کردم و البته وجود بچه هم توی گمگشتگی خودم بی تاثیر نبوده امروز یا بهتر بگم از دیروز تصمیم گرفتم این لباس غر زندهامو در بیارم و بیشتر بیشتر تلاش کنم

هومممم .. موافقم

رضاکیانی دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ق.ظ http://wars-and-history.mihanblog.com/

من رو هم فقط کلاس اول ابتدایی و روز اول مدرسه رسوندن. البته چون مدرسه مون نزدیک بود مشکلی پیش نمی اومد. ولی برام هم مهم نبود. البته شاید برای دخترخانم ها موضوع فرق داشته باشه.
چیزی که حسرت ش رو داشتم این بود که بعد از تموم شدن کنکور یکی منتظرم باشه که البته این ارزو رو به گور می برم.(یه ده باری کنکورهای مختلف دادم).
اما برای بچه تون ناراحت نباشید. اگه بعضی کارها رو از اول بندازید گردن اقاتون و اون رو گردن نگیرید خودش ناچار می شه انجام بده. مشکل اینه که این جور مواقع خانم ها زود کوتاه می یان و یه رسم غلط رو پایه گذاری می کنند که دیگه هم نمی شه اصلاحش کرد. از روز اول اگه اقاتون رو فرستاده بودید صبح زود تو صف نون بربری الان مشکلش حل شده بود.
به هرحال تا اون موقع انشالله همه چی خوب می شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد