ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

Be Creative Every Day!!!

من امروزیه جوری ام. یعنی اول صبح خوشحال بودم. بعد رئیس داشت با تلفن صحبت می کرد شنیدم داره در مورد اولین جایی که من کار کردم حرف می زنه... بعد که تلفنش تموم شد فهمیدم دوست رئیس اونجاست.. و یه عالمه خاطره بد برام زنده شد و حالم گرفته شد..


اما صبح یه ایمیل برام اومده بود که یه آدمک می کشیدی و یه ماجرا هایی پیش می اومد و آخرش می گفت Be Creative Every Day!!!


حالا فکرم قاطی کرده بین خوشحالی اول صبح؛ کلافه گی خاطرات گند گذشته و خلاق بودن..

زنی که مجسمه اش را در میدان اصلی شهر گذاشتند

سه هفته ای شده بود که از شوهر خبری نبود.. کسی نمی دانست کجاست.. زن بی حوصله بود و کلافه.. بچه ها  دور اتاق دنبال هم می دویدند.. زن حتی حوصله نداشت سرشان داد بزند و بگوید بتمرگید پدر سگ ها.. عین آدمی بود که  هر آن منتظر شنیدن خبر مرگ کسی باشد.. زن خیلی بیچاره بود.. با 3 تا بچه قد و نیم قد چه کار می کرد. یک زن تنها که نه کاری داشت نه تحصیلاتی.. تازه گیرم هم که داشت با این سه تا بچه  دست تنها در یک شهر کوچک چه کار می کرد.. زن خیلی تنها بود.. یک زن  خیلی تنها.. حتی بلد نبود گریه کند..  یعنی 13 سال بد بختی کشیدن مستمر به او فهمانده بود که گریه دردی دوا نمی کند..  بچه ها هم فهمیده بودند از پدر کاری ساخته نیست.. اصلا پدر چه کاره بود در زندگی آنها.. پدری که گاهی قیافه اش را به سختی به یاد می آوردند.. مادر بزرگ یعنی همین پیر زن مریض علیل که در اتاق کناری دراز کشیده بود با کولی بازی باعث ازدواج آنها شده بود.. و در دل نفرین می کرد پیرزن چرک چروکیده را که باعث شده بود یک عمر یک زنِ تنها باشد.. و مرد  آواره شهر ها..

زن تنها بود.. و مستاصل.. چه می کرد با این زندگی.. چه می کرد با بی پولی.. چه می کرد در آن سیاه زمستان با بچه هایی که رخت ولباس می خواستند.. در دلش هوار می زد به سمت خدا.. آهای خدا کجایی می بینی.. بس نیست؟؟ کفاره کدام گناه را پس می دهیم؟؟ بس است.. با بچه های گشنه ام چه  کنم.. با پیر زن علیل و روانی که روی دستم مانده چه کنم..  ای خدا... هستی؟؟؟ و همچنان مستاصل به بچه های قدر و نیم قدش که دنبال هم دور اتاق می دویدند نگاه می کرد...

در آن سیاه زمستان، در آن خانه اجاره ای، چه می کرد.. فکر کرد.. کار می کرد.. خیاطی .. بافتنی.. اصلا چرا که نه به بچه های مردم درس می داد.. همه کاری می کرد.. دلش به حال بچه های بیچاره اش که هیچ کس آنها را نمی خواست می سوخت.. این بد بختها چه گناهی کرده اند؟؟ با خودش فکر می کرد..

14 سال بود درس نخوانده بود از آن سالهای  انقلاب فرهنگی به بعد دیگر نگذاشته بودند درس بخواند.. اورا که بهترین دختر شهر بود.. او را که شاگرد اول شهر بود.. همین پیرزن علیل روانی اتاق بغلی نگذاشته بود درس بخواند...

در آن سیاه زمستان تصمیم گرفت درس بخواند. تصمیم گرفت حالا که نه مرد هست و نه مادرش نای ایجاد مزاحمت دارد درس می خواند. گور بابای مرد و مادر علیل روانی  اش.. من درس می خوانم و پیش خودش خندید.. بچه هایش را صدا کرد.. و برایشان قصه زنی را گفت که تمام توانش را برای زنده ماندن و پیشرفت می گذارد و  اینقدر تلاش می کند تا روزی مجسمه اش را در میدان اصلی شهر می گذارند تا همه بفهمند روزی  زن تنهایی بود با سه بچه قد و نیم قد و در یک سیاه زمستان تصمیم گرفت زندگی اش را دوباره بسازد...

 

پ.ن.: برای مادر که در تمام این سالها اسطوره مقاومت بوده برای من..