ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

برای فرزندم ۲

عزیز دلم.. برای اینکه بدونی چرا این آدمی که الان هستی ..لااقل اون بخشیت رو که از من به ارث می بری ‌یا اون اثری که من روی تربیتت میذارم باید برم به عقب شاید ۱۵۰- ۶۰ سال برم عقب.. قبل ترش زندگی خیلی آروم و یکنواخت ادامه داشته.. لااقل تو خانواده ما.. یا درست تر بگم توی خانواده هایی که بعدا شدن خانواده ما..


حدود ۱۵۰ سال پیش.. چند سال بیشتر چند سال کمتر... پدر بزرگ پدر بزرگ من یه روحانی مذهبی بود که توی یه شهر اطراف اصفهان زندگی می کرد.. میگن مرد مومنی بوده؛ ‌کرامات داشته..  به ایناش کاری ندارم.. خلاصه که آدم خوبی بوده و از همه مهمتر قاضی بوده.. یه روز تو ا واخر دوره قاجار که اون جور که از تاریخ بر میاد سگ میزده و گربه می رقصیده ؛ یه سری اراذل می ریزن توی خونه اش و همسرش توی اندرونی با گلوله تپانچه جلوی بچه هاش می کشن که کاملا شبیه ماجرای خمینی شهر بوده -- فکر کنم حمله اراذل به خونه مردم توی اطراف اصفهان مورثی باشه-- اون وقت بوده که این پدر بزرگ پدر بزرگ من یه تصمیم بزرگ توی زندگیش میگیره که اثراتش هنوز که هنوزه توی زندگی 6 نسل بعد خودش وجود داره.. تصمیم میگیره دست بچه هاشو بگیره و از اون شهر بره..


این مهاجرت چند تا اثر مهم توی زندگی فامیل عریض و طویل پدری من داشت... اول اینکه به صورت یه سنت در اومد و هر بار هر کدوم از نوه و نتیجه و نبیره های محترم با مشکلی برخورد کردن بار و بنه شون رو جمع کردن و رفتن یه شهر دیگه.. دوم اینکه به علت مهاجرت ایشون کلا یک باب جدید در زندگی این خانواده گشوده شد و به علت تغییر مکان ازدواج با غریبه ها که تا قبل از اون اصلا تو فامیل نبوده پیش اومد..


می دونی از 14 سالگی تا حالا دارم فکر می کنم جد بزرگ ما اون شبی که تصیمی گرفت پاشه از اون شهر بره چی فکر می کرده.. بارها و بارها در موردش خیالبافی کردم.. پیر مردی که شب تا صبح در رختخواب ملحفه سفیدش غلط می زده و به یاد زن از دست دفته اش غصه می خورده و مستاصل به امنیت خانواده اش فکر می کرده.. لابد مقصدی که توی اون شرایط انتخاب کرده بهترین انتخاب بوده.. شاید اون شب کذایی که اون تصیمیم مهم رو می گرفته استخاره کرده به شرق بره یا غرب یا شمال یا جنوب..


اگه اون موقع می اومده تهران ما الان یه فامیل میلیاردر بودیم.. چون با اون ملک و مالی که اون داشته می تونسته کل تهران 150 سال پیش و بخره.. یا اگه رفته بود اصفهان من الان یه دختر تپل و سفید چشم و ابرو مشکی بودم و داشتم با لهجه غلیظ اصفهانی سر بچه 12 ساله  ام داد می زدم " آکلت بیگیرن.. آروم بیشین..." نمی دونم چی شد که قرعه به نام غرب افتاد و جد بزرگ پا شد رفت غرب کشور و تو یه شهر فسقلی بساط خونه و زندگی شو پهن کرد..


از بقیه بچه هاش خبری ندارم. فقط نوه نتیجه هاشون رو دیدم و می دونم اینا از نسل همون جد بزرگن.. فامیل ما همه با هم ارتباط دارن.. حداقل اگه تو عروسی ها همو نبینن سالی 7-8 بار تو مجلس ختما کل نوه نتیجه های جد بزرگ بدون اینکه نسبت دقیق همو بدونن دور هم جمع میشن...


یه نکته رو بگم.. چیزی که تو این خانواده خیلی مهم بوده تحصیلات بوده. یعنی اینطوری بگم که همه دخترهاشون با سواد بودن.. این سواد رو اگه از نظر اطلاعات و مدارک آکادمیک فعلی بخوام مقایسه کنم در حد لیسانس ادبیات بوده چون تقریبا هر کدوم از دختر های فامیل - منظورم جمیع عمه باجی های پیر فعلیه-- رو در نظر بگیری همشون از دیوان ناصر خسرو گرفته تا بوستان و گلستا ن و دیوان حافظ رو با تفسیر حفظ بودن..


خلاصه برسیم به یکی از پسرهای جد برزگ که میشه پدر بزرگ بابای من . یعنی یه نسل می آییم جلو تر.. اون پسر هم قاضی بوده.. بعد ها که رضا شاه اومد و ثبت احوال به شکل امروزیش تقریبا شکل گرفت اولین دفتر ثبت اسناد و احوال اون منطقه رو ایشون تاسیس کردن. 


 واسه اینکه قاطی نکنی مجبورم بقیه اش رو بعدا بگم..

خب تا اینجا چند تا نکته مهم رو برات گفتم . اول اینکه فایمل ما خیلی راحت از این شهر به اون شهر مهاجرت می کنن. یعنی دل بستگی ای به خاک ندارن.. دوم اینکه همشون با هم ارتباط دارن.. در نتیجه خیلی همه از کار و زندگی هم خبر دارن و  سوم اینکه با  غریبه ها ازدواج می کنن اما بعد 160 سال هنوز اینکار بااکراه  انجام میشه مهم تر از همه اینکه تحصیلات توی این جمع حرف اول رو میزنه..


برای امروز دیگه کافیه .. مامان باید به کارش برسه.. بقیه اش رو بعدا میگم برات..


برای فرزندم ۱

سلام بچه کوچیک و خوشگل من که توی فکرمی..

نمی دونم قراره کی به این دنیا بیای .. نمی دونم کی قراره با خنده های مستت من از خود بی خود کنی.. حتی نمی دونم دختری یا پسر.. حتی نمی دونم اصلا وجود فیزیکی پیدا می کنی یا نه.. اما می دونم که هستی.. هستی توی فکر من..


بچه کوچیک و خوشگل من... می خوام برات بنویسم از خودم و فکرهام.. از کارها و تصمیماتی که الان دارم میگیرم و همشون به خاطر تو ئه.. تا وقتی بزرگ شدی.. وقتی به نقطه ای رسیدی که از خودت در مورد انگیزه من از کار هام سوال کنی ؛ بدونی مامانت این گوشه دنیا پشت یه میز سفید ساعتها به تو فکر می کرده.. ساعتها زندگی شو برای پیشرفت تو برنامه ریزی می کرده.. دلم می خواد دلیل اینکه زندگیت در آینده چه شکلی شده رو بدونی...


می دونی من وقتی 14 سالم بود برای اولین بار از خودم پرسیدم چرا زندگی من اینجوریه..  و برگشتم به عقب.. به وقتی مامان و بابا با هم ازدواج کردن.. بعد دیدم جواب سوالهامو نمی تونم پیدا کنم.. رفتم عقب تر .. وقتی بابا بچه بود.. وقتی مامان بچه بود.. و همینطوری رفتم عقب و عقب و عقبتر.. تا دیدم خیلی از ماجرا ها ی زندگی من نتیجه قرنها فکر جد و آبادم بوده.. اون موقع بود که تصمیم گرفتم از این به بعدش نتیجه فکرهای خودم باشه..


اما این روزا که خیلی به تو فکر می کنم؛ می بینم زندگی تو خیلیش دست منه.. خیلی.. دلم می خواد بدونی که چرا یه تصمیماتی رو گرفتم.. می خوام بدونی چرا مثلا دوست دارم تو توی آذر به دنیا بیای نه هیچ ماه دیگه.. می خوام بدونی چرا من دارم این مدلی زندگی می کنم.. می خوام برات بگم چرا دوست دارم به خاطر تو درس بخونم.. به خاطر تو ورزش کنم.. اینا همش به خاطر توئه.. تو یی که هنوز فقط تو فکرمی..


راستش همه فکر من اینه که تو بهترین زندگی عالم رو داشته باشی... فارغ از اینکه می خوای یه هنر مند باشی؛ یا مثل کولی ها زندگی کنی؛ یا دانشمند بشی یا پولدار ترین فرد جهان یا یه سرباز گمنام..

چیزی که برام مهمه اینه که معنی عشق رو بفهمی.. زندگیت اینقدر خوب باشه فرصت لذت بردن از عشق رو داشته باشی... 

بچه ی کوچیک و خوشگلم.. مامان این روزا دلش برات پر می زنه...



پ.ن.: این متن ایراندخته.. از این به بعد ایراندخت برای بچه کوچیک و خوشگلش می نویسه..