بعد یه سال برگشتم..
سال 92 خیلی سال سنگین و بدی بود.. ظاهرا همه چی خوب بود ولی خیلی غصه خوردم..
خیلی هم مریض بودم و تقریبا نیمه دوم هر 10 روز یه بار دکتر و آزمایش و اینا..
خلاصه گذشت..
اما الان اومدم یه چیزیایی بنویسم.. بعد مدتها حس کردم تنهام.. الان یه جورایی غصه دارم..
دوباره می خوام یواشکی بنویسم.. مثل قدیما..
خیلی وقته می نویسم از 3 سال پیش که 100 جور مشکل بزرگ داشتم و سعی کردم درستش کنم و کردم.. تا این چند وقت که دیگه حرفی نداشتم ..
این چند ماهه یه سری مشکل ریز ریز داشتم.. مثل استخوان های ریز لای زخم.. هر از گاهی یکی انگولکشون می کرد و می فهمیدم چقدر بودنشون می تونه درد ناک باشه..
2 هفته پیش تصمیمم رو گرفتم. وقت گرقتم و بالاخره دیروز رفتم پیش مشاور.
تجربه جالبی بود. یکی اینکه خیلی حس سبکی کردم. و دیگه اینکه فهمیدم چقدر فکرم پراکنده است و اصلا تمرکز ندارم.. نمی تونستم فکرم رو رو یه موضوع متمرکز کنم.. از هر دری سخنی گفتم.. اگه نوار صدامو واسه خودم بذارن میگم این آدم نمی تونه 2 متر روی یه خط صاف راه بره..
قرار شده با شوهر بریم پیشش.. نمی دونم بیاد یا نه.. اما من حتماً دوباره میرم..
آدم باید یه استخوان هایی رو از لای زخم بیرون بکشه.. حتی اگه درد ناک باشه .. حتی اگه جای زخمش بمونه.. اما بهتر از یه عمر درد کشیدن با ترس از تکرار درده...