ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

افسر سر چهار راه

صبحی به زور از رختخواب خودم و کشیدم بیرون.. البته چیز عجیبی نیست.. پروسه کاملا تکراری یه .. شوهر هم نبود که برسوندم. لباسم و مثل آدم پوشیدم و اومدم بیرون. اگه خودم بخوام برم سر کار 2 بار باید سوار تاکسی بشم. هر کدوم 3 دقیقه.. 


ار تاکس اولی که پیاده شدم دیدم یه دونه از این موتور های راهنمایی رانندگی وایساده سر چها راه. پلیسه یه جور عجیبی بی قرار بود. انگار می خواست زود بره. از کنارش رد شدم و رفتم یکم بالاتر چون به خاطر اون تاکسی  ها تعارف هم نیم کردن چه رسد که وایسن و آدم رو سوار کنن.. 


چند قدم بالاتر دیدم یه افسر وظیفه که یه پسر 23-4 ساله بود در حالی که یه کیسه پلاستیک پر رانی و کیک  صبحانه و اینا تو دستش بود و عین کیف مدرسه پسر دبستانی ها تکونش می داد داره از تو پیاده رو میاد. یه دونه ازین کف گیر های ایست هم توی اون دستش بود.. خلاصه شلنگ تخته اندازون رفت سمت اون موتوره و با اصرار زیاد یه رانی داد بهش.. 

بعد هم رفت وسط خیابون کیسه هه رو از پشت تابلو دور زدن ممنوع آویزون کرد. تا موتوره دور شد تند تند یه رانی رو تمون داد و بازش کرد.. 


یه جورایی هم خوشم اومده بود هم دلم سوخته بود براش.. 

انگار پسر خودم بود که اونجا وایساده بودم تند تند رانی می خورد.. 


پ.ن.: حس مادرانه ام ار 12-13 ساله ها داره به 23-24 ساله ها می رسه.. می ترسم اگه یه روزی بچه دار بشم حس مادر بزرگ به نوه اش رو داشته باشم.. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد