ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

‌لطفاً جای خودتون خجالت بکشید

از زنگ تفریح های مدرسه اونایی که خیلی بیشتر تو یادم مونده مربوط به مدرسه راهنماییمه. یک کمی هم کلاس پنجمم .. تک و توک اول  و دوم دبستان. خیلی کمتر دبیرستان .. و به ندرت پیش دانشگاهی.

اما چیزی که از همشون یادمه اینه که ما حق بردن میوه های خاص -که شاید همه پول خریدنشو نداشتن مثل موز که اون موقع ها میوه گرون و خاصی محسوب میشد یا خیار که بو داشت یا حتی گاهی پرتقال--  رو نداشتیم. بیشتر روزها سیب می بردیم مدرسه و دبیرستان که بودیم نون و پنیر. پیش دانشگاهی که بودم یه رسم بامزه ای بود که هرکسی یه لقمه از نون پنیرشو می داد یه لقمه از مال دیگرون می گرفت. زنگ تفریح 20 تا مدل نون پنیر می خوردیم. پنیر های با مزه های مختلف. یکی با سبزی یکی با گردو یکی با خرما. من اکثرا نون و پنیر ساده داشتم با نون لواش خوردنش آسون بود اما به خوش مزگی نون سنگک نبود. اما خوردن نون سنگک سخت بود. از این حرفها دیگه..

اما یه چیزی رو مطمئنم. حتی روزهایی که فقط یه دونه سیب یا یه دونه لقمه نون پنیر داشتیم شده بود با خط کش از وسط سیب و نصف می کردیم نمیذاشتیم کسی گشنه برگرده سر کلاس.

لااقل نه من هیچوقت گشنه موندم زنگ تفریح ها نه اگه چیزی برای خوردن داشتم گذاشتم کسی گشنه بمونه.

این عادت ادامه داشته—البته یه بخش زیادیش هنوز ادامه داره تا سال 3 دانشگاه. توی خوابگاه. واسه اولین بار رفتم تو یه اتاقی که کسی که چیزی داشت می نشست وسط اتاق تنهایی می خورد به کسی هم تعارف نمی کرد. من بدم می اومد. خجالت می کشیدم. هم از خودم هم از کار اون بقیه.. اما عادت کردم.

توی محیط های کاری که رفتم؛‌ اولین بار شرکت بابام اینا بود که یه شرکت دولتی گردن کلفت بود. من 22 سالم بود. توی کل اداره شون فقط 6 تا خانم بودن. که 4 تاشون با هم لوازم سالاد می آوردن با ناهار سالاد درست می کردن. من اونجا کار آموز بودم. روز اول خیلی ریلکس سالاد درست کردن و نشستن خوردن. یه تعارف خشک و خالی هم نزدن. همه دور یه میز ناهار خوری 8 نفره بودیم. من اصلا گیر شکم نیستم اما از طرف اونا خجالت کشیدم.. که مگه مثلا 2 تا پر کاهو—سال 82 – چقدر می ارزه.. بعد یه مدت عادت کردم.. منم جدا غذا می خوردم اما بازم اگه خوراکی خوبی داشتم حتما به همه تعارف می کردم..

اون 3 سالی که توی بانک بودم خدایی هر بدی ای که داشت لااقل از این نظر همه عالی بودن. با اینکه 80 درصد از همکارام بچه های پایین شهر بودن. اما خدایی کسی تک خوری نمی کرد. همه غذاشون رو میذاشتن وسط و با هم قسمت می کردن. از بانک که اومدم بیرون. اولین جایی که رفتم سر کار هم همینطوری بود. همه با هم پول می ذاشتن خرید می کردن. سر ناهار چه بوقلمون داشتی چه نون و ماست همه باهم شریک می شدن.

گذشت تا شرکت قبلی. همکار روبروی من- آقای الف- یه بچه میلیاردر بود. توی محله بسیار پولدار نشین زندگی می کرد. لباسهای مارکدار... مدتها طور کشید تا من فهمیدم وقتی سرشو میکنه زیر میز، داره یه چیزی میخوره که نمی خواد به من نشون بده.. و من از طرف اون آقای 35 ساله خجالت کشیدم.

الان 3 ماهی هست که اینجام. تعداد آقای الف های اینجا خیلی زیاده. هنوزم من از لواشک و ویفری که خریدم گرفته تا شیرینی هایی که برام از این ور اون ور سوغاتی آوردن همه رو به همه تعارف می کنم.. و لذت می برم که همه ی همکار هام از یه موضوع واحد دارن لذت می برن. این خوشحالم می کنه. شاید بخش مادرانه روحم با این حرکت ارضا میشه.

اما واقعاخسته شدم وقتی می بینم خانم میز بقلی یه دونه شلیل گرفته زیر مقنعه اش و بدو بدو می ره توی راهرو. خسته شدم از بس جای دیگران خجالت کشیدم. یه روزی یه جایی خوندم که یه خانمی نوشته بود"‌لطفاً جای خودتون خجالت بکشید. من از خجالت کشیدن به جای شما خسته شدم...."

برای بچه آینده ام..

سلام بچه جون

خوبی؟ خوشی؟ اون بالا ها خوش می گذره؟

دارم برای اومدنت برنامه ریزی می کنم. باید 6 کیلو وزن کم کنم که بعداً ها نگی چه مامان بد هیکلی دارم. البته الان خوبم ها. اما بعد از به وجود اومدن شما احتمالا سایزو وزنم میره بالا واسه همین می خوام وزنم کم بشه که بعد از تولد جنابعالی به وزن عادی برگردم.

دیگه این که دارم پول جمع می کنم. من و بابات داریم برنامه ریزی می کنیم که از اینجا بریم. شاید وقتی تو یک ساله شدی. خوب اینم زمان کمی نیست. 2 سالی می شه شایدم بیشتر. اما دلمون می خواد تو توی محیطی آروم تر از جایی که ما بزرگ شدیم , رشد کنی..

شاید دختر بشی و بخوای ورزشکار بشی. مثلا شنا کنی یا فوتبالیست بشی. یا ژیمناست.. شاید دلت بخواد خواننده بشی. شاید دلت بخواد پزشک بشی.. همه اینا چیز هایی که اگه بخوای اینجا باشی به سختی می تونی بهشون برسی. البته همه اینا موقعیت های سختی هستن و نیاز به تلاش دارن. اما اینجا نیاز داری چند برابر تلاش کنی تا به اونا برسی. البته واقع بینانه اینه که شاید هیچوقت هم نرسی.

شاید پسر بشی.. شاید فکر کنی اینجا آزادی؛‌لااقل آزاد تر از دختر ها. اما همیشه ترس از جنگ توی دل همه پسرهای این کشور بوده. سالهاست ما داریم می جنگیم. باورت نمیشه اگه یه چیزی رو برات تعریف کنم. بچه که بودم به بچه هایی که پدر هاشون شهید میشد حسودی می کردم. بابای من حتی سربازی هم نرفته بود. با اینکه به راحتی می تونست معاف بشه اما تا 40 سالگی سرباز فراری محسوب می شد. بعد تر ها کنکور که داشتم بازم به  بچه هایی که پدراشون شهید بود یا جانباز یا درست تر بگم هر کسی که توی جنگ بهش آسیبی رسیده بود حسودی می کردم. شاید هیچ وقت جرات نداشتم  به این وضوحی که الان دارم به تو میگم اینا رو به زبون بیارم... اما .. اما الان که دلم می خواد تورو داشته باشم و فیلمهای اون دوره رو می بینم.. الان که برادر هام به سن سربازی رسیدن.. دلم ریش میشه از دیدن بچه هایی که 17-18 سالشون بیشتر نبوده.. و مردن... چن وقت پیشا یه فیلمی تلویزیون نشون داد از یه پسر بچه 13 ساله که رفته بود بجنگه.. برای چی... برای کی؟؟؟ برای من که اون موقع 6 سالم بود و داشتم توی کوچه لی لی بازی می کردم؟؟

نمی دونم.. دلم نمی خواد هیچوقت... هیچوقت....جای مادر اونا باشم.. دلم می خواد تو توی صلح بزرگ شی.. دلم می خواد تو، دغدغه های جوونیت لباس شیک تر و ماشین مدل بالا تر باشه.. نه جنگ..

بچه ی عزیزم...

دلم می خواد تو رو ببرم جایی آروم تر از اینجا.. شاید بهتر نباشه.. شاید محبت عمه و دایی و مادر بزگ ها تو کمتر ببینی.. اما آرومی.. دغدغه هات دغدغه های اجداد غار نشینمون نخواد بود.. نگران گشنگی بر اثر گرونی نخواهی بود.. نگران بی سرپناه موندن به خاطر زیاد شدن اجاره ها نخواهی بود.. نگران نخریدن اسباب بازی هات به خاطر اینکه بابات پول نداره نخواهی بود..

شاید سالها بعد حسرت داشتن یه خانواده شلوغ دیوونه ات کنه.. شاید دلت بخواد پدر بزرگت برات قصه بگه.. همه اینها هست.. و من به همه اینها فکر می کنم.. اما بازم کفه رفتن سنگین تر از کفه موندنه..

شاید هیچ کدوم این فکر ها از ذهنت نگذره.. شاید اینها فقط توهم های من باشه که می خوام برای سوالهای بی پایان تو جوابی داشته باشم..

نمی دونم..

شاید اینها همه فقط حسرتهای 30سال عمر من باشه که دلم نمی خواد برای تو هم تکرار بشه..

نمی خواستم ناراحتت کنم یا یه متن غمگین و ترحم برانگیز برات بنویسم. فقط خواستم بدونی که من هم به قدر عقل خودم سعی دارم برای اومدن تو برنامه داشته باشم.

از 6 کیلو وزنکم کردنم بگیر تا بازی هایی که باید با تو بکنم و چیزهایی که باید بهت یاد بدم و لباسهایی که تنت کنم. مدتهاست دارم همه رو توی ذهنم مرور می کنم.....