ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

الان چهارمین روز کاری م توی محل کار جدیده..

ماشینم رو عوض کردم..


یه مسافرت رفتم..


کلا بخش شخصی  کارام خوب پیش رفته. 


اما بابام بد جور کارش پیچ خورده. اون دعای قبلی ام واسه بابام بود.. 


خدایا کمک کن کاراش درست شه..

بچه که بودم توی ذهنم یه زمان غایی بود.. یه زمانی که دیگه نیاز نیست درس بخونم.. دیگه باید برم سر خونه خودم. دیگه نمی خواد نگران امتحان باشم. فقط می رم مهمونی و خرید و آشپزی و مامان می شم.. بدون عذاب وجدان تلویزیون می بینم.. هر وقت دلم خواست می خوابم. تا بی نهایت کتاب می خونم. نقاشی می کشم. شاید یه نوازندگی یه سازی رو یاد گرفتم.. و هزاران تا برنامه دیگه. 

چن شب پیشا فکر می کردم چقدر الان زندگیم شبیه همون نقطه ایه که توی 12-13 سالگی آرزو شو داشتم.. دیگه خرداد نگران امتحانها نیستم. دیگه تابستونم با فر به اول مهر زهر مار نمیشه. دیگه اگه شب جمعه ها تا نصفه شب بشینم کتاب بخونم و یلم ببینم نمی خواد نگران تکالیف تل انبار شده ام باشم.. 


چن روزه دارم فکر می کنم دیگه اونقدر بزرگ شدم که بشینم و از زندگی لذت ببرم.. رفتم چند تا کتاب گرفتم می خوام بخونمشون. روزای فرد میرم باشگاه. آخر هفته ها کلاس  دف می رم 2 هفته ای میشه یه دنگ و دونگی می کنم.. 

کلا فکر می کنم . از دور تند زندگی خارج شدم ... سرعت زندگیم داره نرمال میشه...


حس خوبی دارم