ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

روزمرگی شماره نمیدونم چندم...

این روز ها دوباره مشغول زندگی روزمره هستم.. یعنی بهتر بگم مشغول روزمرگی..


صبح ها نه.. از شب شروع کنم بهتره.. شب ساعت 11-تا 11 و نیم تصمیم می گیرم بخوابم.

بعد نمی شه.. یعنی هی شوهر یه چیزی میگه.. یه کارای احمقانهای پیش میاد.. تا مسواک بزنم و کرم شبم رو بزنم و اینا میشه 12 و اندی


بعد میریم تو رختخواب.. هیچ اتفاقی نمی افته به جز اینکه هر دو تا مون با گوشی تو اینترنت می چرخیم اینقدر که چشممون توی تاریکی اتاق با نور موبایل داغون میشه و بعد هرکی می ره زیر پتوی خودش و خر خرش بلند میشه..

6-7 ساعت به صورت گند خواب میگذره.. ساعتم 2 تا آلارم داره.. ساعت 7:12 دقیقه و 7: 27 دقیقه .. که هیچ دلیل منطقی ای براش ندارم. فقط با زاویه 90 درجه و 180 درجه ساعت مشکل دارم.


عمرا اگه این ساعت ها بیدار بشم. هیچ وقت زودتر از 7:50 از تو رختخواب نمیام بیرون..


بعد از اونجایی که پایین پام تردمیله و سمت چپم دیواره و از بالای تخت هم نمی تونم برم بیرون مجبورم از روی شوهر رد بشم و از تخت برم پایین..

عموماً پاشو لگد می کنم.. و این اتفاق هر روز می افته.. یعنه نه اون لنگشو می کشه کنار نه من زیر پامو نگاه می کنم..


در این حالت خودم رو توی آینه میز توالت می بینم که موهام شبیه قاصدک شده.. خصوصا از وقتی که موهامو کوتاه کردم بیشتر این حالتی میشه..


از تخت میام پایین. دنبال دمپایی های انگشتی قرمزم که  عموما یه لنگه اش زیر تخت گم شده می گردم و می پوشمشون..

2 هفته است که پنکه خریدیم. اما از اونجایی که اگه تو اتاق باشه خشک می شیم می ذاریمش بیرون در و لای در سطل آشغال می ذارم که در بسته نشه.. فیلمیه ها..

باید موظب باشم پام توی سطل آشغال نره.. و پام به سیم پنکه نگیره... خلاصه با بدبخته از لای اینا خود رو می کشم بیرون.


یه مدتیه مثل دبیرستانم شبا لباسهامو آماده می ذارم روی یه صندلی توی هال که نخوام بگردم دنبالشون. بیشتر از وقتی که مجبور شدم به علت تغییر دکوراسیون میز  اتو رو از وسط هال جمع کنم. مجبورم شب اتوکشی ها مو بکنم. رژ و سایه متناسب با لباسم رو هم همون شب میذارم دم میز توالت..


خلاصه میرم دستشویی. از دستشویی که اومدم بیرون و مشغول مسواک زدن هستم شوهر رو 12 بار صدا می کنم که پاشه سر و صورتشو بشوره و منو برسونه اونم با چشمای بسته تقریبا همون مسیر منو طی می کنه با این تفاوت که سطل آشغال رو می سرونه پشت در اتاق و پنکه رو هم خاموش می کنه..


میاد توی توالت و شروع می کنه به غرغر..


بعد من میام بیرون بر می گردم توی اتاق خواب. کرم مرطوب کننده و بعد کرم ضد آفتابم رو می زنم..

سایه رو هم به صورت ماستمالی می زنم و بقیه لوازم آرایشم رو میندازم توی کیفم. میام توی هال لباسام رو می پوشم . شوهر هنوز توی توالته.. اگه ناهار داشته باشم ناهام رو هم بر می دارم.. اگه نه یه هله هوله ای چیزی -- که همیشه به اندازه کافی توی خونه ما پیدا میشه --بر میدارم.. کفشهامو می پوشم و شوهر هنوز توی توالته..


بعد میگم زود باش.. عموما در این لحظه یادم میاد که عطر نزدم و با کفش بر می گردم توی اتاق خواب و حتما دقت می کنم که از روی سرامیک ها برم  چون شوهر نماز می خونه و بدش میاد با کفش برم روی فرش و من در حین اینکه دارم از روی سرامیک ها رد می شم توی دلم فحش می دم به همه ...


خلاصه در این لحظه شوهر اومده بیرون و داره دور اتاق راه میره و دکمه های پیرهنشو می بنده.. گاهی هم اون زودتر میاد و می ره در و باز می کنه و ماشین رو روشن می کنه تا من برم..


گاهی که خیلی دیرم شده باشه مانتوم رو تنم می کنم و کفشم رو مثل گالش میندازم دم پام و بقیه کار ها رو توی ماشین انجام میدم..


خلاصه.. میشینیم توی ماشین..

توی ماشین از سر پیچ کوچه تا چراغ قرمز پشت خونه رژ گونه می زنم.. اگه چراغ قرمز باشه خط لب هم می کشم.. چراغ رو که رد کردیم . یه ریمل ماستمالی می زنم. به سر بلوار که برسیم رژ می زنم .. سمت راست که پیچیدیم بند و بساط سرخاب سفیدابم رو جمع می کنم. کیفم رو مرتب می کن.. دکمه های مانتوم رو می بندم.. پشت کفشم رو می کشم بالا و عموما در این لحظه می رسم دم در شرکت..


خلاصه میام بالا. به نگهبانی سلام می کنم. انگشتم را با حس چندش می ذارم رو اسکنر اثر انگشت و با خودم فکر می کنم نفر قبلی، قبل از انگشت زدن انگشتش کجاش بوده.. و حالم از این فکر به هم می خوره.. و هر روز حدود 8:20 دقیقه که انگشت می رنم همین فکر میاد به سراغم.. توی آسانسور با همین فکر دل و روده ام میاد به هم .. از دم آسانسور تا میزم 30 قدم راهه.. از جلوی معاونت مالی رد میشم و هر روز به این فکر میکنم کار کردن توی open office با همه محاسنش این عیب بزرگ رو داره که این 20 دقیقه تاخیر هر روزه رو همه میبینن..


قبلا به همه میز ها سلام می کرم. الان حسشو ندارم...


میرم پشت میزم با بی حوصلگی ویه لبخند زوری به رئیسم و همکارم که میز های روبروی من هستن و میزهامون طوری به هم چسبیدن که  مانیتور هامون پشت به پشتن، سلام می کنم. اگه کوله برده باشم از دسته سمت چپ صندلی آویزونش می کنم. اگه از این کیف کوچولو ها باشه یا میزارم توی کشو پایینی یا روی کیس کامپیوترم. دکمه پاور کامپیوتر رو می زنم و میرم توالت..


تازه اونجا می بینم ریملم مالیده پشت پلکم . با تف اضافه شو پاک می کنم. دستهامو میشورم. سماور چای اینور سالن روبروی دستشویی خانمهاست..

اینجا آبدارچی نداریم. باید خودمون چای بریزیم.. چایهای  اینجا مزه لجن میده..

آب جوش برمیدارم و میام پشت میزم.. یه تی بگ چای سبز میندازم توش.. اینجوری خودم رو توجیه می کنم که بدمزگی چای به خاطر چای سبز بودنشه نه به خاطر اینکه شرکت آب چاه به خوردمون میده..


تا اینجا ساعت شده حدود 9 صبح...

ادامه دارد...






پیروکسیکام یا ؟؟؟؟

 بازی استقلال پرسپولیس و که یادتونه همین بازی ۵ شنبه رو میگم.. یه اتفاقاتی در جریان اون افتاد که فکر کنم جالب باشه..


اون روز بعد ۲ تا گلی که استقلال زد به عنوان یک استقلالی سرفراز و مغرور یه بالش زدم زیر بغلم و یه نگاه حاکی از پیروزی به شوهر که یک پرسپولیسی ۲ آتیشه است انداختم و رفتم که بخوابم بلکه بچه کمتر عصبانی بشه.. همونطور که خودتون می دونید مثل انتخابات ۸.۴ که کر.و.بی گفت آقا ما یه رب خوابیدیم نتیجه یه چیز دیگه شد.. منم خوابیدم .. چشمتون روز بد نبینه.. گل دوم و که زدن شوهر یکم ورجه وورجه کرد و منم در عالم خواب و بیدار حس کردم یه چیزی شده. اما بازم پتو رو کشیدم رو سرم و از اونجایی که در هر شرایطی قابلیت خوابیدن رو دارم خرخرم بلند شد. گل سوم رو که زدن دیگه  شوهر کنترلش رو از دست داد و شروع کرد به داد زدن.. داد میگم یه چیزی میشنوید.. هوار مید.. حالا منو تصور کنید که از یه ور از داد اون چسبیم به سقف.. از یه ور عصبانی ام از نتیجه از یه ور ام دارم میگم بیشعور چه مرگته داد می زنی وباید کری خوندن پرسپولیس ها رو هم تحمل کنم. نتیجه این شد که شوهر که فهمید خیلی صداش بلند شده اومد بالای سرم به منت کشی.. که غلط کردم داد زدم  و اینا..

خلاصه از اونجاییکه من وحشی تر از این حرفام ؛ شروع کردم به مشت ولگد زدن به اون و خلاصه صحنه تبدیل شد به یه کشتی کچ مشتی.. خلاص تا تونستیم همو زدیم.. البته زیاد دردمون نیومد. ها بیشترش شوخی بود.. اما یه اتفاق مهم افتاد در یک صحنه وحشی گری های شوهر ، گردن من گرفت. البته اون موقع فکر می کردم گردنمه اما ظاهرا از کمر تا زیر گوشم اسپاسم کرد. ما هم گرم بودیم حالیمون نبود به وحشیگری ادامه دادیم. اون شب گذشت و جمعه هم من از ۸ تا ۵ کلاس داشتم.. اونم تموم شد. جمعه شب که خوابیدم دیدم دیگه نمی تونم تکون بخورم. یعنی شبیه یه تیکه الوار شده بودم. هیچ تکونی نمی خوردم. ناگفته نماند از متو کاربامول و کپسول پیروکسیکام و اینا گرفته تا ژل دیکلو فناک و هرچی فکر کنید و امتحان کردم و افاقه نکرد.

خلاصه این ماجرا ادامه داشت تا صبح شنبه و من سر کار نرفتم چون نمی تونستم راه برم.. خلاصه ظهر دیگه با چه ژانگولری شوهر منو بلند کرد و لباس تنم پوشید و اینا بردم دکتر.

رفتیم دکتر همونطوری ایستاده معاینم کرد و یه آمپول دیازپام بهم داد. که با بد بختی خوابیدم تا تزریقش کردن و بعد دیگه نمی تونستم پاشم . ۲ نفر اومدن به حالت گشتاور از روی تخت بلندم کردن.

یه سری ام قرص و پماد و اینا برام نوشت که هر چی گفتم نمی خوام تو خونه دارم به خرجش نرفت که نرفت.

دارو ها رو که گرفتیم می بینم شوهر داره رو زمین قل می خوره.. یه پماد شل کننده عضله بهم داده اسمش اکبر ۲ بود..


خلاصه از شنبه تا حالا هرکی به من میرسه میگه اکبر و مالیدی پشتت..


پ.ن.: خدا وکیلی اسم قحطه که اسم پماد شل کننده عضله رو گذاشتین اکبر ۲؟؟؟