ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

ایراندخت نامه

فکرها و عقاید یک ایراندخت

زنی که مجسمه اش را در میدان اصلی شهر گذاشتند

سه هفته ای شده بود که از شوهر خبری نبود.. کسی نمی دانست کجاست.. زن بی حوصله بود و کلافه.. بچه ها  دور اتاق دنبال هم می دویدند.. زن حتی حوصله نداشت سرشان داد بزند و بگوید بتمرگید پدر سگ ها.. عین آدمی بود که  هر آن منتظر شنیدن خبر مرگ کسی باشد.. زن خیلی بیچاره بود.. با 3 تا بچه قد و نیم قد چه کار می کرد. یک زن تنها که نه کاری داشت نه تحصیلاتی.. تازه گیرم هم که داشت با این سه تا بچه  دست تنها در یک شهر کوچک چه کار می کرد.. زن خیلی تنها بود.. یک زن  خیلی تنها.. حتی بلد نبود گریه کند..  یعنی 13 سال بد بختی کشیدن مستمر به او فهمانده بود که گریه دردی دوا نمی کند..  بچه ها هم فهمیده بودند از پدر کاری ساخته نیست.. اصلا پدر چه کاره بود در زندگی آنها.. پدری که گاهی قیافه اش را به سختی به یاد می آوردند.. مادر بزرگ یعنی همین پیر زن مریض علیل که در اتاق کناری دراز کشیده بود با کولی بازی باعث ازدواج آنها شده بود.. و در دل نفرین می کرد پیرزن چرک چروکیده را که باعث شده بود یک عمر یک زنِ تنها باشد.. و مرد  آواره شهر ها..

زن تنها بود.. و مستاصل.. چه می کرد با این زندگی.. چه می کرد با بی پولی.. چه می کرد در آن سیاه زمستان با بچه هایی که رخت ولباس می خواستند.. در دلش هوار می زد به سمت خدا.. آهای خدا کجایی می بینی.. بس نیست؟؟ کفاره کدام گناه را پس می دهیم؟؟ بس است.. با بچه های گشنه ام چه  کنم.. با پیر زن علیل و روانی که روی دستم مانده چه کنم..  ای خدا... هستی؟؟؟ و همچنان مستاصل به بچه های قدر و نیم قدش که دنبال هم دور اتاق می دویدند نگاه می کرد...

در آن سیاه زمستان، در آن خانه اجاره ای، چه می کرد.. فکر کرد.. کار می کرد.. خیاطی .. بافتنی.. اصلا چرا که نه به بچه های مردم درس می داد.. همه کاری می کرد.. دلش به حال بچه های بیچاره اش که هیچ کس آنها را نمی خواست می سوخت.. این بد بختها چه گناهی کرده اند؟؟ با خودش فکر می کرد..

14 سال بود درس نخوانده بود از آن سالهای  انقلاب فرهنگی به بعد دیگر نگذاشته بودند درس بخواند.. اورا که بهترین دختر شهر بود.. او را که شاگرد اول شهر بود.. همین پیرزن علیل روانی اتاق بغلی نگذاشته بود درس بخواند...

در آن سیاه زمستان تصمیم گرفت درس بخواند. تصمیم گرفت حالا که نه مرد هست و نه مادرش نای ایجاد مزاحمت دارد درس می خواند. گور بابای مرد و مادر علیل روانی  اش.. من درس می خوانم و پیش خودش خندید.. بچه هایش را صدا کرد.. و برایشان قصه زنی را گفت که تمام توانش را برای زنده ماندن و پیشرفت می گذارد و  اینقدر تلاش می کند تا روزی مجسمه اش را در میدان اصلی شهر می گذارند تا همه بفهمند روزی  زن تنهایی بود با سه بچه قد و نیم قد و در یک سیاه زمستان تصمیم گرفت زندگی اش را دوباره بسازد...

 

پ.ن.: برای مادر که در تمام این سالها اسطوره مقاومت بوده برای من..

خاله بازی

دو دختر 5 و 6 ساله مشغول بازی هستند . در یک خانه قدیمی حدود 100 ساله.. با دیوارهای آجری و حیاط سنگ فرش. حیاط اینقدر بزرگ هست که 3 باغچه بزرگ و یک حوض کوچک مسیر دوچرخه بازی دو دختر بچه را مسدود نکند. ته حیاط  یک خانه کوچک هست که قدیم تر ها جای کلفت و نوکر ها بوده. اما الان انباری است.  اما برای آن 2 دختر بچه خانه است. خانه خاله بازی.

دختر 6 ساله پر سر و صدا و پر شر و شور است. دختر کوچکتر آرامتر. عصر ها که از چرخیدن های  مدام در حیاط خسته می شوند  به خانه هایشان پناه می برند. اتاق بزرگتر و تمیز تر سهم دختر بزرگ تر می شود. اتاق کوچکتر و شلوغ تر سهم دختر کوچکتر.  و دختر کوچکتر مثل هر روز با خود می گوید چه فرقی می کند. مهم اینجاست که من هم خانه ای دارم..

مثل هر روز و هر روز دختر بزرگتر پایش را محکم به زمین می کوبد که من مامان تو خاله. و اتاق بزرگتر و تمیز تر را آن جور که می خواهد  می چیند .. دختر کوچک مثل هر روز با خود می گوید چه فرقی می کند.. مهم اینجاست که من هم بچه های خودم را دارم .. چه فرقی می کند که وسایل اتاق به سلیقه من نیست ....

***


دو دختر نوجوان 15 و 16 ساله در یک اتاق نشسته اند. دختر 16 ساله از عشق رویایی اش؛ از قدرت تاثیر گذاری اش بر پسر همسایه 3 تا خانه آن ور تر زیر لبی و با هیجان پچ پچ می کند و دختر 15 ساله مثل همیشه  پیش خود فکر می کند بالا خره من هم روزی عاشق کسی می شوم و کسی به زیر پنجره اتاق من هم خواهد آمد..  من الان فقط دلم می خواهد شاگرد اول باشم و دختر بزرگتر به این فکر بلند بلند می خندد...

***

 

2 دختر جوان 21 ساله و 22 ساله با هم در یک مهمانی نشسته اند. دختر 22 ساله به تازگی از دانشگاه اخراج شده همچنان پچ پچ کنان و با هیجان از ماجرای اخراجش تعریف می کند انگار مهمترین جایزه قرن را برده. دقعه دومش است. خوشحال است که حرفش را زده است. دختر 21 ساله بالاخره کسی را پیدا کرده که زیر پنجره منتظرش بماند. هنوز هم دلش می خواهد شاگرد اول باشد. هر چند الان دیگر مثل قبل هیجانش را ندارد. و پیش خودش فکر میکند وقتی کسی هست زیر پنجره منتظرم باشد و دانشگاهی هنوز هست که هنوز اخراجم نکرده چه فرقی می کند که شاگرد اول باشم یا نباشم چه فرقی می کند حرفم را بزنم یا نزنم..

 

***

2 دختر 26 و 27 ساله در یک خانه نقلی سفید و صورتی نشسته اند. خانه دختر کوچکتر. که درسش را خوانده. سر کار می رود و الان دارد واقعا دارای خانه می شود. اما هنوز هم فکر می کند خاله است نه مامان. دختر بزرگتر به دختر کوچکتر درچیدن خانه اش کمک می کند.. وسایل خانه با سلیقه مادر دختر کوچکتر خریده شده.. دختر کوچکتر زیر چشمی نگاهی به وسایل خانه می اندازد. پیش خودش می گوید هیچی اش با  سلیقه من نیست.. اما وقتی مادر خوشحال است چه فرقی می کند که چیزی با سلیقه من باشد یا نه..

 

***

2 دختر 29 و 30 ساله در یک خانه نقلی کرم و قهوه ای نشسته اند. خانه دختر بزرگتر. خانه از تمیزی می درخشد. دختر بزرگتر جوری در خانه راه می رود که انگار پرواز می کند یا می رقصد. دختر کوچکتر با دقت نگاهش می کند. دختر بزرگتر نه شغل درست حسابی دارد نه هیچوقت  دوباره به دانشگاه برگشته. 8 سال است که می نویسد. داستان های بی سر و ته..  هنوز بلند بلند می خندد. هنوز هم از اینکه حرفش را بزند خوشحال است.. هنوز هم به زور آن جایی را که دلش خواسته برای خانه اش انتخاب کرده.. هنوز هم باید خانه را آن جور که دلش می خواهد بچیند. هنوز هم مهمانیهای پر سر و صدا میگیرد..

دختر کوچکتر پیش خودش فکر می کند خیلی فرق می کند که  آدم حرفش را بزند.. خیلی فرق می کند که آدم خانه ای که دلش می خواهد داشته باشد.. خیلی فرق می کند که وسایل خانه اش به سلیقه خودش باشد.. خیلی فرق می کند وقتی در خانه راه می رود انگار که برقصد.. وقتی اینها نیست چه فرقی می کند که شغل خوبی داشته باشی.. چه فرقی می کند درست را تا تهش خوانده باشی..

دختر کوچکتر دلش  می خواهد از اینجای قصه به بعد،  او مامان باشد...